گفت‌وگویی با همسر شهید حسن آزادی
محبوبه خسرونژاد، همسر شهید حسن آزادی گفت: پس از شهادت همسرم چند نفر از همسران شهدا از مکتب نرجس با حزن و اندوه به دیدارم آمدند به من گفتند به استقامت تو غبطه می‌خوریم، گفتم این استقامت را از استادم حسن آموخته‌ام و او از من خواسته که مانند شیرزن زندگی کنم.

استقامت را از استادم حسن آموخته‌ام

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، تهمینه عرفانیان، همسر شهید ولی‌الله چراغچی در دیدار محبوبه خسرونژاد، همسر شهید حسن آزادی با این جمله شروع و اظهار می‌کند که شهید حسن آزادی از دوستان نزدیک شهید چراغچی بوده که یک سال قبل از شهادت شهید چراغچی در عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت می‌رسد، اما تا سال‌ها پیکر مطهرش نزد خانواده بازنمی‌گردد و از سال ۱۳۶۲ تا سال ۱۳۹۵ در بیابان‌های خوزستان مهمان ملائک بوده است.

وی ادامه می‌دهد: شهید آزادی در عملیات خیبر مجروح و توسط امدادگران مداوا می‌شود، اما شرایط انتقال وی و دیگر مجروحان به پشت جبهه مهیا نبوده است و تصویر این شهید که معاون فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا (ع) بود، در کنار دیگر شهیدان در جزایر هورالهویزه و جاده خندان توسط تلویزیون عراق پخش می‌شود.

عرفانیان با مقایسه شرایط امروز و آن روز جامعه می‌گوید: گمان نکنید که تنها امروز شرایط سخت است و ما در محاصره رسانه‌های تبلیغاتی هستیم که گاه تصمیم‌گیری را برایمان سخت می‌کند، آن روز هم شرایط برای جوانان سخت بود و بر سر دو راهی‌های بدی قرار می‌گرفتند، شهیدانی داشتیم که دوست داشتند به جبهه بروند، اما پدر و مادرشان آن‌ها را به خارج از کشور می‌فرستادند تا به جبهه نروند، شهیدانی که آماده رفتن به دانشگاه و ادامه تحصیل بودند، اما جبهه و دفاع را انتخاب کردند که نمونه آن شهید حسن آقاسی‌زاده بود که در تورنتو مدرک مهندسی خود را گرفته بود، اما به ایران بازگشت و در جهاد سازندگی به ساخت سنگر مشغول شد.

خانه‌ای به ظاهر کوچک است که در کنار روی خوش محبوبه خسرونژاد، همسر شهید حسن آزادی، آرامشی عجیب به آدمی می‌دهد، وی با بیانی شیوا می‌گوید که خیلی وقت است منتظر بوده به دیدارش برویم، به او می‌گویم خانه‌ای کوچک و دنج دارید، می‌خندد و خاطره‌ای را به یاد می‌آورد و بیان می‌کند: یکی از دوستان که سال‌ها به خانه‌ام نیامده بود، پس از شنیدن خبر پیدا شدن پیکر شهید آزادی به دیدنم آمد و با تعجب پرسید: آیا زندگی‌ات همین است؟ از او پرسیدم از چه منظر؟ و او توضیح داد که تصور می‌کرده من خانه‌ای با تمام امکانات این‌چنانی و آن‌چنانی داشته باشم و باورش نمی‌شد خانه و زندگی‌ام این قدر ساده باشد.

خسرونژاد از آرامش خانه‌اش می‌گوید و اینکه هیچ‌گاه کوچکی آن برایش اهمیتی نداشته است. عکس شهید نیز بر دیوار خانه است. بی‌صبرانه به سراغ سؤالاتم می‌روم و به او می‌گویم: از آشنایی با شهید بگویید، اظهار می‌کند: اهل تهران بودیم، سال ۵۹ بود و ماه رمضان تمام شده بود، به دیدار یکی از دوستانمان به مشهد آمده بودیم و در آنجا اقامت داشتیم، اولین‌بار شهید را آنجا دیدم، منزل مادر شهید مغفرتی اقامت داشتیم، شهید آزادی، دوست شهید جواد مغفرتی بود که هنگام آشنایی ما هنوز جنگ شروع نشده بود و ایشان از من خواستگاری کرد.

محبوبه از دوستانی صحبت می‌کند که حال همگی شهید هستند و چه دوستی‌های واقعی را به نمایش گذاشتند، نمی‌دانم چرا با مقایسه این دوستی‌ها با دوستی‌های امروز ناخودآگاه لب به دندان می‌گزم ... چه الگو‌های زیبایی داریم و کم از آن‌ها آگاهیم، چرا؟ نمی‌دانم.

این عشق عجیب خواست خداوند بود


همسر شهید آزادی با لبخندی که هنوز از پس این همه سال آشکارا از عشق او پرده برمی‌دارد، می‌گوید: من با کمال میل، خواستگاری وی را قبول کردم، تک فرزند خانواده بودم و با مخالفت خانواده مواجه شدم، اما به این موضوع اهمیتی ندادم و پس از چند جلسه گفتگو با وی، احساس وابستگی بسیار شدید می‌کردم و نگران بودم که اگر این ازدواج صورت نگیرد، چه کنم؟ شاید این عشق عجیب خواست خدا بود که مرا به اینجا آورد، به یاد دارم چهار جلسه صحبت کرده بودیم و از نظر من تمام حرف‌هایمان را زده بودیم که شهید آزادی خواست یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم، من خیلی نگران شدم که چه مطلبی مانده است، ما که همه حرف‌هایمان را زده‌ایم.

خسرونژاد به زیبایی هر چه تمام‌تر وقایع را با جزئیات و دقیق بیان می‌کند، گویی همین دیروز اتفاق افتاده و با برقی که در چشمانش و شوری که در گفتارش جریان دارد، هیچ نمی‌توان گفت جز حقیقت سخن حافظ که «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق».

وی با یادآوری پرسش شهید آزادی در آن جلسه که آیا قصه «حسن و محبوبه» دکتر شریعتی را خوانده‌ای؟ از خنده‌های ناخودآگاهش و تشابه اسمی قهرمانان این داستان با خودشان می‌گوید و بی‌آنکه بداند قصه «حسن و محبوبه» را خلاصه‌وار برایمان بیان می‌کند و زمزمه می‌کند باید دوباره قصه «حسن و محبوبه» دیگری را نوشت.

خاطرات ابتدای انقلاب و چالش‌های آن روزش را که مرور می‌کند، تنش‌هایی که از ابتدای انقلاب وجود داشته و کودتا‌هایی که برخی در سر می‌پروراندند، مثال‌هایی از سپاه‌ستیزی، تمرکز دشمن بر از بین بردن آن و ... این زنگ را در گوش می‌نوازد که این مبارزه، پایداری و هوشیاری مردم تنها نیاز امروز جامعه نیست و شاید آن روز شرایط بسیار سخت‌تر بوده و مردم باید بسیار آگاه می‌بودند تا بتوانند درست را از غلط تشخیص دهند.

همسر شهید آزادی ادامه می‌دهد: ۲۹ مرداد سال ۵۹ ازدواج کردیم و ۳۰ روز پس از ازدواج‌مان جنگ شروع شد. آزادی، مدتی را در عملیات سپاه حضور داشت و در این زمان فعالیتش بسیار زیاد بود و درگیری‌های زیادی با منافقان داشت، وی در ﺳﺨﺖﺗﺮﻳﻦ ﺷﺮاﻳﻂ و ﺑﺤﺮانﻫﺎى اول اﻧﻘﻼب، ﺑﺎ ﺗﻮﻛﻞ ﺑﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﺘﻌﺎل ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﺪﺑﻴﺮ و اﻧﺪﻳﺸﻪﻫﺎى ﻣﻨﻄﻘﻰ و ﺣﺴﺎب ﺷﺪه ﺑﺮاى رﻓﻊ ﻣﺸﻜﻼت، ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺳﻌﻰ و ﺗﻼش ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻋﻤﻞ می‌آورد.

وی بیان می‌کند: زمانی بود که منافقان ترور و شهادت ائمه جمعه را پیگیری می‌کردند. یک روز جمعه ﻳﻜﻰ از ﻫﻤﺮاﻫﺎن ﮔﺮوه ﻓﻴﻠﻤﺒﺮدارى ﺑﺎ ﻗﻄﻊ و وﺻﻞ ﻛﺮدن ﺳﻴﻢ و ﺟﺮﻳﺎن ﺑﺮق، ﻗﺼﺪ داشت ﻛﻪ ﺑﺎ ﺳﻴﻢ ﺑﺮﻗﺪار، عباس واعظ طبسی، تولیت اسبق آستان قدس رضوی را ﺗﺮور ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺤﺎفظان ﻣﺘﻮجه ﺷﺪﻧﺪ و ﺗﻴﺮاﻧﺪازى ﺷﺪ ﻛﻪ ﺷﻬﻴﺪ آزادى ﺧﻮد را ﺳﭙﺮ ﺟﺎن وی ﻗﺮار داد ﺗﺎ ﺻﺪمه‌ای وارد نشود.

لزوم هوشیاری انقلابیون


همسر شهید با یادآوری این موضوع، بر لزوم هوشیاری انقلابیون تأکید و اظهار می‌کند: منافقان می‌توانند خود را در هر لوایی درآورند، چنانکه آن روز‌ها دیدیم و امروز نیز در هر لباس و صدایی می‌توانند درآیند و تنها با هوشیاری انقلابیون می‌توان مانع از فعالیت‌شان شد.

خسرونژاد می‌گوید: سه سال و نیم با حسن آزادی زندگی کردم و صاحب یک دختر شدم، دخترم یک ساله بود که همراه او به ایلام رفتیم تا به جبهه برود، در خانه‌ای مستقر شدیم، ایلام منطقه‌ای کوهستانی است و من با چشم خود بمباران دشمن را می‌دیدم و با همه سختی شرایط را پذیرفته بودم و دوست نداشتم برگردم، اما به دلیل شروع عملیات باید خانواده‌های رزمندگان به شهر‌های خود بازمی‌گشتند، عملیات خیبر، عملیات بسیار سختی بود که امکان شکست داشت. برای نیامدن و ماندن در آن شهر و کمک در پشت جبهه بسیار پافشاری کردم تا اینکه شهید از امکان شکست در عملیات، اسارت و نگرانی‌اش نسبت به امنیت دخترمان گفت و مرا راضی به بازگشت کرد.

خسرونژاد بیان می‌کند: به مشهد بازگشتیم، اما نمی‌دانم چرا دلم بهانه‌گیر شده بود، با وجود اینکه قبل از ازدواج او راجع‌به اولویت‌هایش با من صحبت کرده بود، اما به بهانه‌های مختلف تلاش کردم مانع از رفتنش به این عملیات شوم و شاید علاقه فراوانم به وی موجب این بهانه‌ها شده بود، گویی دلم گواهی می‌داد، دیدار آخر است، هنگام خداحافظی شده بود، حتی یک لحظه از ذهنم ناخودآگاه این فکر که تیری به پای او بزنم تا نتواند برود، رد شد، با همین افکار در اتاق مشغول بودم و آزادی در حال خداحافظی با دخترمان بود که صدای در به گوشم رسید، حسن رفته بود و آن لحظه یقین دانستم که دیگر او را نخواهم دید.

وی ادامه می‌دهد: ۲۰ روز گذشت و اخبار عملیات را از رادیو پیگیری می‌کردم، به یاد دارم که یک شب به‌طور اتفاقی وصیت‌نامه‌اش را در کمد دیدم، آن زمان مرسوم بود رزمندگان وصیت‌نامه می‌نوشتند و من آن‌را بیرون آوردم و برای همسایه‌ها که به منزل ما آمده بودند، می‌خواندم، هنگام خواندن وصیت‌نامه، آن‌ها گریه می‌کردند و من متعجب که چرا گریه می‌کنید، موضوع عجیبی نیست، همه رزمندگان وصیت‌نامه می‌نویسند، شب هنگام خوابی دیدم که فردای آن روز به واقعیت پیوست.

خسرونژاد اظهار می‌کند: زمستان و هوا بسیار سرد بود، زنگ در خانه به صدا درآمد و چند تن از همسران شهدا از مکتب نرجس به منزلمان آمدند، آن‌ها علت آمدن را دلتنگی بیان کردند و متوجه گریه‌هایشان که شدم، علت را جویا شدم، به من گفتند به استقامت تو غبطه می‌خوریم و من گفتم این موضوع تنها به من اختصاص ندارد و تمام همسران و خانواده‌های رزمندگان مانند من در چنین شرایطی هستند، این استقامت را از استادم حسن آموخته‌ام و او از من خواسته که مانند شیرزن زندگی کنم.

وی می‌گوید: یکی دو ساعتی که گذشت با خود گفتم چرا به خانه‌هایشان نمی‌روند، دوباره زنگ خانه به صدا درآمد، این بار برادران همسرم بودند، با آمدن آن‌ها فهمیدم اتفاقی افتاده است، تصورم جراحت یا اسارت بود، اما به شهادت گمان نمی‌بردم و از یکی از خانم‌ها خواستم به من بگوید چه شده است. گفتم به من بگویید حسن چه شده است و او پاسخ داد محبوبه جان حسنت شهید شده است، نمی‌خواستم باور کنم، مانند اسبی که پایش تا بخورد، تا شدم، همه چیز را تار میدم، فقط دوست داشتم او را ببینم و تا امروز تنها حسرتم این است که با او خداحافظی نکردم.

خسرونژاد بیان می‌کند: سال‌ها گذشت و پیکر شهید را نیاوردند و من ۳۳ سال با یک قبر خالی مأنوس شدم، سال ۹۵ و مصادف با هفتم محرم بود، دورانی که داعش در تاخت و تاز بود، به تصویر شهید نگاه کردم و دلم هوای مزارش در بهشت رضا را کرد، سوار ماشین که شدم رادیو معارف روشن بود و افراد با نیت‌های سلامتی و ظهور امام زمان (عج)، شفای مریض و... سوره تبارک را نذر می‌کردند و من نیز خواندن تبارک را آغاز کردم، آن روز راننده از مسیر همیشگی نمی‌رفت، از او پرسیدم، گفت از مسیر سیدی و شهرک ابوذر می‌رود، شهرک ابوذر محل زندگی من و همسر شهیدم بود، تا این نام را شنیدم تمام خاطرات شهادت شهید در لحظه پیش چشمانم مرور شد.

وی می‌گوید: هنگام اذان بود که به بهشت رضا رسیدم، آنجا به توصیه همیشگی شهید، اول نماز خواندم، نزدیک مزار شهید که رسیدم، متوجه ضجه‌های پدری شدم که فرزندش توسط داعش شهید شده بود، شهدایی که اصلاً پیکری ندارند. به سراغ آن‌ها رفتم، سوره تبارک را هدیه‌شان کردم و بر سر مزار خالی همسرم نشستم.

مسافری که پس از ۳۳ سال بازمی‌گردد


همین موقع بود که تلفنم زنگ خورد، دامادم پشت خط بود، پرسید: کجایید؟ گفتم بهشت رضا. گفت: آنجا چه می‌کنید؟ گویی خود متوجه نبود چه می‌پرسد؟ ناخودآگاه پرسیدم حامد از حسن خبری شده است؟ از او خواستم راستش را بگوید و متوجه شدم که پیکر حسن را آورده‌اند و اکنون در تهران است. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم، اطرافیان متوجه تغییر حالم شدند، به کمکم آمدند و پرسیدند چه شده است؟ گفتم مسافری داشتم که پس از ۳۳ سال از کشور عراق به وطن و شهر خودش مشهدالرضا (ع) باز می‌گردد، همگی می‌گفتند چشمت روشن و هیچ یک از آن‌ها به من تسلیت نمی‌گفتند.

آن روز خانه شهید مملو از جمعیت شد، فرماندهان سپاه آمدند و با وجود اینکه مرسوم نبود که در محل شهدای بدون پیکر دفن شود، خواست و نظر من را پذیرفتند و قرار شد در همان قبر خالی دفن شود، فردای آن روز به فرودگاه رفتم و در مسیر بلوار فرودگاه به عکس شهید آزادی که رسیدم، بسیار با او صحبت کردم و از او عذرخواهی کردم که در روز رفتنش وداع نکردم.

مجبوبه به این جای داستان که می‌رسد، اشک‌ها امانش نمی‌دهند و چه زیبا به استقبال همسرش می‌رود، جایی که کسی نمی‌تواند مانع او شود از رفتن به باند فرودگاه و محبوبه‌ای که گویی حسن را می‌دیده است و سر از پا نمی‌شناسد، تصویری که محبوبه از دخترش می‌دهد، تصویر دختری به مانند پدر است که این روز‌ها را با تمام مظلومیت به سختی از سر می‌گذراند.

زمزمه ۳۳ سال چشم انتظاری حتی در کلام دشوار می‌آید، اما محبوبه می‌گوید اصلاً احساس نمی‌کنم حسن وجود ندارد، من همیشه او را در کنار خود می‌بینم و من نیز مانند حسن آرزوی شهادت دارم و برای خودم قبری در نزدیکی مزار همسر شهیدم انتخاب کرده‌ام.

انتهای پیام/

 

استقامت را از استادم حسن آموخته‌ام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده