روایت شهادت «غلامحسین خزاعی»/ تير به وسط پيشاني اش خورده بود
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید "غلامحسین خزاعی" 20 اردیبهشت سال 1345 در شهرستان راور متولد شد. در تابستان 1260 برای نخستینبار به جبهه رفت. نماز و مناجات و اشكهای حسین را هنوز، همسنگرانش به خاطر دارند. غلامحسین خزاعی، بهمن ماه سال 1362، تحصیلات متوسطه را رها كرد و روح بیقرار عاشقاش را برای همیشه به جبهه برد و سرانجام در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.
در ادامه خاطراتی از شهید "غلامحسین خزاعی" را مرور می کنیم:
***خبر رسيد بچه ها موشك آر پي جي احتياج دارند. تعدادي موشك برداشتم و جلو رفتم. وقتي رسيدم، حسين و طالبيزاده وعلي نجيبزاده و حاج قاسم و حاج يونس و چند نفر ديگر را ديدم. تقريباً 9 نفر بودند. از سمت چپ گروهي جلو مي آمدند. همه پيشاني بند داشتند. گمان كرديم خودي هستند. حاج قاسم دو نفر را فرستاد تا هويت آن ها را روشن كنند.
كمي بعد برگشتند، يكي از آن ها گفت: «عراقي هستند. همه ريش ها را تيغ زده اند.» براي اطمينان، شخص ديگري را فرستاد. وقتي برگشت، گفت: «بسيجي هستند، پيشاني بند دارند.» دچار ترديد شديم، گفت: « سنگر بگيريد، نزديك كه شدند، همه با هم الله اكبر مي گویيم، اگر خودي باشند، خميني رهبر خواهند گفت.»
***عراقي بودند. با هم درگير شديم. حسين قمقمهي آب را بيرون آورد. به همه آب داد و آخرين نفر خودش خورد. با عراقي ها جنگ تن به تن مي كرديم. به سوي بريدگي وسط خاكريز هجوم آورده بودند. قصد داشتند ما را دور بزنند. همه نگران فرمانده لشكر بوديم.عراقيها ما را دور زدند. وضع خيلي خطرناك بود. با خط خودي بيش از3 كيلومتر فاصله داشتيم. بچه ها متفرق شدند. حسين چند متر جلو رفت تا پيشروي عراقي ها را سد كند. كسي از وضع ما اطلاع نداشت. عدهاي به سختي عقب رفتند. من ماندم. سيداسدالله ايرانمنش كه رسيد، سراغ حسين را گرفتم. گفت: «حسين شهيد شد.»
***هر چند قدم كه عقب مي رفتم، يك بار بر مي گشتم و به پشت سرم چشم مي انداختم. باور نمي كردم حسين همراهم نيست. به خط خودي رسيديم. نيمه شب با استفاده از تاريكي جنازه ي حسين را آورديم. تير به وسط پيشاني اش خورده بود. روي پيشاني بندش، همان جايي كه نوشته بود: «اعرالله جمجمتك.»
راوی: «غلام عباس خزاعي»
منبع: کتاب «زنجیرها»
پایان پیام/