نوید شاهد - سراغ حاج آقا حقيقي امام جماعت مسجد جامع کرمان رفتم، وصيت نامه شهید "غلامحسین خزاعی" را نشان دادم، حاج آقا متحير شد. به گريه افتاد و گفت: «‌کمتر کساني ديده و يا شنيده ام که به اين حد از رشد و کمال برسند. از صدر اسلام تا کنون بي‌سابقه است.» بعد هم سفارش کرد به وصيت شهيد عمل کنيم.

به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید "غلامحسین خزاعی" 20 اردیبهشت سال 1345 در شهرستان راور متولد شد. وی در تابستان 1260 برای نخستین‌بار به جبهه رفت. غلامحسین خزاعی، بهمن ماه سال 1362، تحصیلات متوسطه را رها كرد و روح بی‌قرار عاشق‌اش را برای همیشه به جبهه برد و سرانجام در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.

ماجرای شهیدی که وصیت کرد غل و زنجیر به دست و پایش ببندند!

در ادامه خاطراتی از شهید "غلامحسین خزاعی" را مرور می کنیم:

*** وصيت نامه ها را با هم نوشتيم، قبل از عمليات والفجر 8، داخل چادر نشستيم و وصيت نامه نوشتيم. با وجود اين، از متن وصيت نامه‌ي او اطلاعي نداشتم، بعد از شهادت حسين وقتي وارد خانه شدم، وصيت نامه را بـه دستم دادند و گفتند: «جمله ي آخر وصيت نامه را بخوان.» نوشته بود: «زنجيرهايي را که خريده ام، به دست و پايم ببنديد و در قبر قرار دهيد.»


*** روز بعد همراه با تعدادي شهيد تشييع مي شد، نمي دانستم چه کار کنم، سراغ حاج آقا حقيقي امام جماعت مسجد جامع کرمان رفتم، وصيت نامه را نشان دادم، حاج آقا متحير شد. به گريه افتاد و گفت: «‌کمتر کساني ديده و يا شنيده ام که به اين حد از رشد و کمال برسند. از صدر اسلام تا کنون بي‌سابقه است.» بعد هم سفارش کرد به وصيت شهيد عمل کنيم، با اين شرط که حالت معمولي بدن حفظ شود. حاج آقا تأكيد کرد: «‌همانطور که خوابيده، حلقه هاي زنجير را دور دست بيندازيد و با نخ گره بزنيد تا دست و پا حالت غير معمولي پيدا نکند.» دلم آرام نگرفت. خدمت (مرحوم) آيت الله روحاني رسيدم. وصيت نامه را به ايشان نشان دادم. در حالي که اشک مي‌ريختند، گفتند : «اين جوانان 17 ساله چنين وصيت هايي مي کنند.» بعد هم خواستند که به وصيت شهيد عمل کنيم، ايشان اشکال شرعي در اين وصيت نديدند.


*** زنجيرها معمولي بود. تقريبا 2 متر طول داشت، از سوي خانواده مامور اجراي وصيت شدم. ساعت 9 شب زنجير را برداشتم و با چند نفر از دوستان شهيد به ستاد معراج رفتيم. شهدا را براي تشييع آماده کرده بودند. تابوت را آوردند. آن را باز کردند. با آرامش خوابيده بود. از دوستان خواهش کردم وصيت را اجرا کنند. هيچ کدام قبول نکردند. صورت شهيد را بوسيدم. زنجير را زير دست و پايش انداختم و با نخ کاموا حلقه ها را گره زدم. باز هـم صورت او را بوسيدم. بـه ايـن ترتيب به وصيت عمل کردم.

راوی: «غلام عباس خزاعي»
منبع: کتاب «زنجیرها»

پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده