ماجرای شهادت "حاج همت"/ حاج قاسم پشت بی سیم چه گفت؟
به گزارش نوید شاهد کرمان، واحد تخریب لشکر 41ثارالله در دوران دفاع مقدس ایثارگریها و جانفشانیهای زیادی از خود بروز دادند که در ادامه خاطراتی از رزمندگان واحد تخریب لشکر 41ثارالله در دوران دفاع مقدس را مرور می کنیم:
*** قرار شد حاج همت را تا زير پل همراهي كنم. به اتفاق سيدحميد ميرافضلي با موتورسيكلت آمده بودند. مايل بودم براي لحظاتي همراه حاج همت باشم. بنابراين به سيد حميد گفتم: «تو با موتور من بيا. من ترك موتور حاج همت مي نشينم.» سيد قبول كرد. حاج همت روي موتور پريد و من هم پشت سرش نشستم. قبل از اينكه حركت كنيم. بي سيم حاج قاسم صدايم كرد. پياده شدم و پس از صحبت با حاج قاسم، وقتي برگشتم سيد حميد پشت سر حاجي نشسته بود. حرفي نزدم. موتورخودم ر اروشن كردم و درون كانال راه افتاديم. براي رسيدن به «پد» بايد سرعت را كم مي كرديم و از كانال بالا ميآمديم.
يك تانك عراقي نقطه ي تلاقي كانال و «پد» را نشانه گرفته بود و هر وقت ماشـين يا موتور از كانال بيرون مي آمد، شليك مي كرد. من كه اين را می دانستم، فرياد زدم: «با سرعت حركت كن. الان تانك شليك مي كند.» حاجي با سرعت روي جاده آمد. من هم پشت سرش بودم. گلولهي تانك ميان ما به زمين خورد.انفجار مهيبي روي داد. گرد و خاك فضا را گرفت. موتور حاجي به زمين افتاد. سريع به خود آمدم. به طرف حاج همت دويدم. متاسفانه صورتش متلاشي شده بود. صورت سيدحميد هم صدمه ديده بود و هيچ يك قابل شناسايي نبودند. كاري از دست من ساخته نبود. جيب هاي حاج همت را خالي كردم تا شهادت فرمانده لشكر 27 حضرت رسول (ص) مدتي پنهان بماند .
راوی: حميد رمضاني
*** تازه از آموزش شناسايي برگشته بودم. در خط فاو چند نفر از دوستان آمادهي عزيمت به ماموريت شناسايي شدند. منتظر نفر آخر بودند. هر چه انتظار کشيدند، آن شخص نيامد. براي حضور در جمع آن ها اعلام آمادگي کردم. چون خيلي نوجوان بودم، نپذيرفتند. با اصرار تقاضايم را تکرار کردم. بالاخره با توجه به اينکه تعدادشان کافي نبود، با اکراه قبول کردند، به شرط آن که انتهاي ستون حرکت کنم . راه افتاديم. به ميدان مين عراقي ها رسيديم. سعي ميکردم پايم را جاي پاي نفر جلويي بگذارم. ناگهان صداي انفجار بلند شد. من و سيدحميد که جلوي من بود، به زمين افتاديم. بقيه برگشتند. هر چه انتظار کشيدم. سيد بلند نشد. همان موقع تيراندازي عراقي ها شروع شد.
بلند شدم و به سيد گفتم: بلند شو برويم. گفت:«تو برو... من نمي توانم.» تازه متوجه شدم که انفجار زيرپاي او صورت گرفته، جلو رفتم و در روشنايي منور عراقي ها به پايش نگاه کردم . قطع شده بود. با پيراهنم زخم را بستم . کنارش دراز کشيدم و از او خواستم خودش را روي پشت من بيندازد. به زحمت بلند شدم و چون نمي دانستم به کدام سمت بايد بروم، پرسيدم: «کجا بروم ؟» صداي عراقي ها که به آن طرف ميآمدند، به گوش مي رسيد. با راهنمايي سيد از ميدان مين بيرون آمدم. هر قدمي که برميداشتم، منتظر شنيدن صداي انفجار بودم. کم کم سيد از هوش رفت. بدون آنکه بدانم به کجا مي روم، حرکت کردم . رفته رفته توانم تمام شد و قبل از اين که به زمين بخورم ، خاکريز خودي را ديدم.
راوی: محمدرضا سخی
برگرفته از کتاب «شناسایی»
پایان پیام/