نوجوان 15 ساله ای که همیشه دغدغه نماز جماعت داشت
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید "علی ایرانمنش" چهارم دي 1344، در روستاي شاهرخآباد از توابع شهرستان كرمان متولد شد. وی تا دوم راهنمايي درس خواند، بهعنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و هفتم دي 1359، در پيرانشهر بر اثر درگيري مسلحانه و پس از اسارت و شکنجههای فراوان شهيد شد.
در ادامه خاطراتی از شهید "علی ایرانمنش" به روایت همرزم ایشان «علی نظری» را مرور می کنیم:
اولین بار که توجّه من به علی جلب شد، سال 59 در نقده بود. در آسایشگاه بودیم و قرار بود نیروها تقسیم شوند. صحنهی دیدن علی با اسلحهی برنو که هم قد خودش بود، مرا جذب کرد. رفتم و سر صحبت را با او باز کردم، پرسیدم بچّهی کدوم محلهی کرمان هستی؟ گفت: خیابان شهید منتظری(جهاد فعلی).
تقسیم نیرو انجام شد و قرار بود ما به پیرانشهر اعزام شویم. هنگام سوار شدن به اتوبوس باز هم علی با اسلحهی برنواش مرا متوجه خود کرد. موقع سوار شدن، حمل اسلحه برایش سخت بود و به کمک او رفتم.
به شهر خالی از سکنهی پیرانشهر رسیدیم. شرارت گروهکهای ضد انقلاب باعث ایجاد ناامنی در شهر و خالی شدن شهر از سکنه شده بود. در پایگاه گمرک مستقر شدیم. بچّهها از راههای دور و نزدیک و شرایط راحت زندگی، برای دفاع از اسلام و انقلاب خود را به این منطقه رسانده بودند. در وجود و حضور علی این احساس دفاع، خیلی زیباتر جلوهگر بود. او نوجوانی بود که تنها 15 بهار از عمرش میگذشت.
***یک تیربار روی پشت بام ساختمان گمرک نصب کرده بودیم و اطراف را کنترل میکردیم. گاهی به شوخی به او میگفتم علی دمکراتها دارن میان... و علی بدون آنکه ترس و واهمه به دل راه بدهد، سریع پشت تیربار میپرید و آمادهی شلیک میشد.
***در جمع 14-15 نفرهی ما، علی بیشتر از همه دغدغهی برپایی نماز جماعت را داشت و هنگام نماز، سریع اذان و اقامه را میگفت و دیگران را برای نشستن در صف نماز جماعت، دعوت میکرد.
آن روزها خیانتهای منافقین کم کم در حال رونمایی بود. یک روز محمد تقی شبستری* بعد از نماز شعار همیشگی را سرداد و علی همراه با او شعار "مرگ بر منافقین" را چنان غرا فریاد کشید که گویا 40-50 نفر دارند شعار میدهند، غریو صدایش مرا به لرزه درآورد.
***یک هفته در محاصره بودیم و مواد غذایی به دستمان نمیرسید. برای تغذیه، خیلی در مضیقه بودیم. میرفتیم در انبار ساختمان میگشتیم و نانهای خشک و کپک زده را برمیداشتیم، میشستیم و استفاده میکردیم. علی که کوچکترین عضو گروه بود، هیچ شکایتی نداشت و حتی سعی میکرد در خوردن همین مقدار نان خشک، رعایت حال دیگران را هم بکند.
***یک شب ساعت 3 نیمه شب نوبت شیفت نگهبانی من و علی بود. رفتم بیدارش کردم و گفتم علی پاشو باید بریم بالا. علی در عالم خواب و بیدار بلند شد نشست و پرسید: بریم مدرسه؟ متوجه شدم که هنوز درست بیدار نشده و با پاشیدن مقداری آب به صورتش کاملا بیدارش کردم.
***در ساختمان گمرک که ما مستقر بودیم، آب نبود و ما برای تهیه آب معمولا دو تا گالن 20 لیتری را برداشته به مدرسهای که در آن نزدیکی بود، میرفیتم و با همراهی دو نفر مسلح که امنیت ما را تامین میکردند، آب میآوردیم. یک روز علی اصرار کرد که چون من هم از این آب استفاده میکنم، پس برای آوردن آب میآیم.
ادامه دارد....
راوی: «علی نظری» هم رزم شهید
منبع: کتاب «بگو به جان امام»
پایان پیام/