پیرامون شهید «قاسم میرحسینی»:
همرزم شهید میرحسینی می گوید: فاصله ما با تانکها فقط چند قدم بود، ناچار به طرف آنها نارنجک پرتاب کردیم ولی عمل نکرد. مانده بودیم چه کنیم ، که یکباره خدمه و نیروهای تانکها ناچار شدند از تانکها خارج شوند و بچه ها فرصت کردند تا آنها را با کلانش بزنند، آن روز یادآوری درس حاج آقا باعث شد تا با خونسردی و آرامش ، بیچارگی تانکهای دشمن و شکست آنها را ببینیم.

به گزارش  نوید شاهد کرمان؛ شهيد «قاسم ميرحسينی» سال 1342 در روستای صفدر ميربيك از توابع جزينك زابل ديده به جهان گشوده بود. وي در سال 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در بخشهاي پذيرش و عمليات اين نهاد انقلابي مشغول فعاليت شد. شهيد ميرحسيني پس از گذراندن پنج ماه دوره آموزشي همزمان با عمليات بزرگ بيت‌المقدس براي شركت در اين عمليات عازم جبهه حق عليه باطل شد. وی قائم مقام لشکر 41 ثارالله بود و سرانجام در عملیات کربلای ۵ پس از سامان دهی نیروها در حین عملیات بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

بیچاره تانک ها !

در ادامه خاطراتی پیرامون شهيد «قاسم ميرحسيني» را مرور می کنیم:

*** حاج میرحسینی یک کارشناس ارشد نظامی بود که مسائل جبهه و جنگ را به درستی تحلیل می کرد و سپس به ما برنامه می داد. در یکی از سخنرانی هایش می گفت: «اگرتانک دشمن پیشروی کرد و آمد به خاکریز شما اصلا نترسید زیرا او خودش را بیچاره کرده است. »
آن روز به عمق صحبت حاج قاسم میرحسینی پی نبردیم تا آنکه دشمن در منطقه «فاو» تک سنگینی زد و تانکهای عراقی به سوی ما هجوم آوردند. طوری که یک تانک آنها روی «دژ» آمد و مستقر شد. وضعیت بدی به وجود آمده بود. ما خطوط خود را از دست داده بودیم و عراقی ها با سماجت پیشروی می کردند. ناگهان چهار پنج تانک در کنار هم به سوی ما آمدند و به خاکریز چسبیدند. با دیدن این صحنه یاد گفته حاج قاسم افتادم چون آشکارا می دیدم که دیگر از تانکها هیچ کاری ساخته نیست. اما چون فاصله ما با تانکها فقط چند قدم بود ما نیز نمی توانستیم آنها را با آرپی جی بزنیم.ناچار به طرف آنها نارنجک پرتاب کردیم ولی عمل نکرد. مانده بودیم چه کنیم ، که یکباره خدمه و نیروهای تانکها ناچار شدند از تانکها خارج شوند و بچه ها فرصت کردند تا آنها را با کلاش بزنند .آن روز یادآوری درس حاج آقا باعث شد تا با خونسردی و آرامش ، بیچارگی تانکهای دشمن و شکست آنها را ببینیم .
راوی : محمد کاربخش – دوست و همرزم شهید

*** پیک میرحسینی بودم. توی جزیره مجنون بودیم ، در آنجا شب و روزمان تیر، ترکش و بمباران هوایی بود. لحظه ای آرامش نداشتیم. جنگ بود دیگر. صبح عملیات، لودرها و بولدوزرها داشتند خاکریز می زدند ولی آن را تمام نکرده بودند. منطقه صاف صاف بود، بدون هیچ عارضه ای. میرحسینی مرا فرستاد تا پیامی را برسانم. باید از جایی که هنوز خاکریز نزده بودند می گذشتم. شهادتین را خواندم و حرکت کردم. آتش دشمن سنگین بود. همه چیز داشت می سوخت . انگار مجنون را به آتش کشیده بودند. رسیدم به انتهای خاکریزی که زده شده بود. زیر آن آتش شروع کردم به دویدن. تنها بودم، تنهای تنها. سعی کردم زودتر به مقصد برسم. در حال خودم بودم که یکی صدایم زد. برگشتم ، میرحسینی بود. رسید به من و گفت: برگرد، من خودم می رم. گفتم: حاجی ... نگذاشت ادامه بدهم.گفت : زود باش برگرد. برگشتم. بعدها در این باره با او صحبت کردم . خودش چیزی نگفت ولی این را متوجه شدم که نمی خواسته مرا زیر آن آتش جایی بفرستد، نکند که ترکشی بخورم یا ...
راوی : حمید سرگزی زاده – دوست و همرزم شهید

پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده