خاطره ای از شهید - صفحه 2

آخرین اخبار:
خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم حسینی محمداحمدی»

هر بار که فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید، دلش پر می‌کشید

همسر شهید تعریف می‌کند: او با شهید غلام‌زاده هم‌سن و سال و هم‌محله بود. با هم به مدرسه می‌رفتند، با هم در سپاه ثبت‌نام کردند و در نهایت هم با هم راهی جبهه شدند. شهید غلام‌زاده زودتر از همسرم به شهادت رسید و همسرم همیشه می‌گفت؛ او یک پله از من جلوتر است. هر بار که فیلم‌های مربوط به دوران هشت سال دفاع مقدس را تماشا می‌کرد، دلش می‌گرفت و اشک از چشمانش سرازیر می‌شد.
خاطره‌‌ای از شهید «علی افراء»

جوانمردی و مهربانیِ علی در زندگی‌ام درسی بزرگ شد

برادر شهید تعریف می‌کند: زمانی که سرباز بود، در نامه‌هایش تأکید می‌کرد اگر به مشکلی برخوردم، حتماً او را در جریان بگذارم. با وجود اینکه از ما بسیار دور بود، همیشه به فکرمان بود. هنوز هم جوانمردی و مهربانی‌هایش برایم در زندگی درسی بزرگ است.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

الگوی محله

دوست شهید تعریف می‌کند: یکی بود که در محله او را به عنوان آدمی شرور می‌شناختند و بین مردم انگشت نما شده بود. تقریباً همه‌ی جوان‌های محله را سیگاری کرده بود، مردم طردش کرده بودند، از چشم و دل همه افتاده بود. وصله‌ی ناجور محله به حساب می‌اومد. عبدالله تا شنید همه طردش کرده‌اند خیلی ناراحت شد.
خاطره‌‌ای از شهید «سیدابراهیم موسوی‌نسب مینابی»

شهیدی که الگویی برای نسل جوان شد

برادرزاده شهید تعریف می‌کند: سیدابراهیم مردی بسیار مهربان و وظیفه شناس بود و فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم شاه را جزء وظایف خود می‌دانست. مردی با خصوصیات سیدابراهیم، شهادتش هم برای جوانان ما سرمشق و الگو است.
خاطره‌‌ای از شهید «مهرداد نجفی»

نگهبانی در شب سرد؛ حکایت ایستادگی و رفاقت

مادر شهید تعریف می‌کند: شهید می‌گفت؛ آن روز که از میدان تیر برگشتیم، اسم بچه‌های برگشتی را می‌نوشتند، چون من خسته بودم، خوابم برد و اسمم تو لیست برگشتی‌ها نبود. همان شب نگهبانی بهم دادند، خدایی هوا سرد بود، از بس سرد بود دیگر طاقت نیاوردم و از شدت سرما و خستگی می‌خواستم پستم را ترک کنم که یک دفعه حالم بد شد و دوستم مصطفی که متوجه شده بود، به بقیه خبر داد.
خاطره‌‌ای از شهید «فریدون سالاری»

پدری که پس از شهادت هم تکیه‌گاه ماند

همسر شهید تعریف می‌کند: شبی در خواب دیدم که شهید به من گفت؛ هر وقت بچه‌هایم مریض شدند، من را یاد کنید و فاتحه‌ای برایم بخوانید، حال فرزندانم خوب می‌شود. بعد ادامه داد؛ فکر نکنید چون شهید شده‌ام دیگر کنار شما نیستم، من هر جا که شما باشید، همان‌جا حضور دارم.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

شوق دیدار امام

دوست شهید تعریف می‌کند: تصویر امام را روی دیوار نقاشی می‌کرد؛ سال‌ها از تبعید امام از کشور می‌گذشت، وقتی خبر دادند که امام می‌خواهد به میهن برگردد، عبدالله سر از پا نمی‌شناخت، از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید.
خاطره‌‌ای از شهید «علی حاجبی»

شهید حاجبی و نسلی که برای جهاد ساخته شدند

همرزم شهید تعریف می‌کند: حاج علی مجموعه‌ای را تربیت کرده بود که از بعد اخلاص، کامل بودند، او روحیه جهادی را در بچه‌ها تقویت کرد و تنها او می‌توانست بی‌سیم‌چی فنی تربیت کند. شهید حاجبی به نیروهای جوان بها می‌داد، از چهره‌ی افراد می‌توانست تشخیص دهد به درد چکاری می‌خورند.
خاطره‌‌ای از شهید «حسن گرگی بندری»

روزی که حیاط خانه‌مان بوی جبهه گرفت

خواهر شهید تعریف می‌کند: هنوز شستن ظرفها تموم نشده بود درب حیاط کاملا باز شد و در قاب آن برادرم حسن را دیدم. او از اول مهر ماه به کلاس دوم دبیرستان می‌رفت. حسن لباس جبهه تنش بود و ساک کوچکی در دست داشت و مثل اینکه از داخل زمین درآمده باشد سر تا پایش خاکی بود.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله صالحی»

شهیدی که جبهه را بهشت می‌دید

دوست شهید تعریف می‌کند: این شهید بزرگوار همیشه یک جمله بر زبان داشت که با آن همیشه والدینش را برای اینکه بتواند به جبهه برود راضی می‌کرد، جمله‌ای که می‌گفت این بود؛ پدرجان، مادر عزیزم، آنجا بهشت است، در آنجا محمود ورزشکاری و کیوان اویسی هستند، چطور من اینجا بمانم و کاری نکنم.
خاطره‌‌ای از شهید «حسن گرگی بندری»

دعا کن من هم شهید شوم

بستگان شهید تعریف می‌کند: گفتم حسن حالت خوبه؟ آب برات بریزم؟! او سرش را تکان داد و اشکش را پاک کرد. لیوان آب را دستش دادم و پرسیدم؛ تا کی بندری؟ گفت؛ دو سه روز دیگه! گفتم؛ خدا به همرات باشه مواظب خودت باش...! به تلخی نگاهم کرد. لبخندی زد و گفت؛ خوش به حال حسین و محمد که رفتن، بدون اونا نمی‌شه اصلاً نمی‌شه دعا کن من هم رفتنی بشم.
خاطره‌‌ای از شهید «حمیدرضا ذاکری دهوسطی»

شهیدی که در سختی‌ها پناهش ائمه معصومین (ع) بود

برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم اعتقاد ویژه‌ای به ائمه معصومین (ع) داشت. هرگاه مشکلی در خانه یا برای خانواده پیش می‌آمد، بی‌درنگ به ائمه (ع) متوسل می‌شد و از خداوند حاجت خود را طلب می‌کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «عوض قاسمی‌نژاد رایینی»

شهیدی که دلش را در جبهه جا گذاشت

پدر شهید تعریف می‌کند: عوض تازه دیپلمش را گرفته بود و با شوق بسیار کوله بارش را بست، از من و مادرش خداحافظی کرد و راهی جبهه شد تا از همرزمانش جا نماند. بعد از دو ماه، ۱۰ روز مرخصی گرفت و آمد. ما خیلی به او وابسته بودیم، اما هر بار که می‌آمد دلش را در جبهه جا می‌گذاشت.
خاطره‌‌ای از شهید «هوشنگ آرمات»

شرط ازدواج شهید؛ مانع رفتنم به جبهه نشوی

همسر شهید تعریف می‌کند: آشنایی من با هوشنگ در سال ۱۳۵۸ آغاز شد. این آشنایی از همان روزی بود که آقای هوشنگ به همراه خانواده‌اش برای خواستگاری به منزل ما آمدند. صحبت‌ها که تمام شد، ناگهان آقا هوشنگ گفت؛ من هم یک شرط دارم. همه سکوت کردند. او ادامه داد؛ شرط من این است که مانع رفتن من به جبهه نشوی.
خاطره‌‌ای از شهید «احمد ذاکری»

قهرمان انقلاب و دفاع مقدس؛ گام‌هایی استوار به سوی میدان نبرد

پدر شهید تعریف می‌کند: با فرار شاه و آغاز جنگ، احمد لباس رزم پوشید و آماده دفاع از کشور شد. روزی که برای گرفتن اجازه مرخصی پیش او ایستادم، قلبم از شدت نگرانی به تپش افتاد؛ اما عزم راسخش را که دیدم، دلم نیامد ناامیدش کنم و اجازه رفتن دادم. احمد با گام‌هایی استوار به سوی میدان نبرد حرکت کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «قنبر ذاکری زیارتی»

حکایت شربتی که به شهادت ختم شد

همسر شهید تعریف می‌کند: وی به همراه چند تن از دوستانش در محل کار شربتی درست کرده بودند. شهید که فردی شوخ‌ طبع بود، رو به دوستانش گفت؛ این شربت، شربت شهادت است، بخورید. جالب آن‌ که در همان مأموریت اول پس از این ماجرا، دوستانش در بوشهر به شهادت رسیدند و خودش نیز در مأموریت بعدی به فیض شهادت نائل آمد.
خاطره‌‌ای از شهید «حسن اقتدار بختیاری»

شهیدی که زندگی‌اش درس عشق و خدمت به خانواده بود

پدر شهید تعریف می‌کند: شهید فردی بود که اگر شخصی با من بحث می‌کرد او با آنها به خوبی رفتار می‌کرد و می‌گفت بحث شما به من مربوط نمی‌شود. وقتی مدرسه‌اش تمام می‌شد در کار کشاورزی به من کمک می‌کرد و در اوقات فراغتش کار می‌کرد و با پولش سیمان می‌خرید تا بتوانیم خانه‌ای برای خودمان بسازیم.
خاطره‌‌ای از شهید «باقر پیشدار»

شهیدی که با زیرکی و شجاعت، ساواک را زمین‌گیر کرد

مادر شهید تعریف می‌کند: قبل از انقلاب، شهید فعالیت‌های سیاسی گسترده‌ای داشت و بارها با رژیم غاصب پهلوی درگیر شده بود. یک بار، دو خودروی ساواک به دنبال او افتادند، اما شهید با زیرکی و هوشیاری خاص خود، آن‌ها را فریب داد و مأموران ساواک مانده بودند که چگونه توانسته بود فرار کند.
خاطره‌‌ای از شهید «اسدالله حسین‌پور گیشانی»

شهید مبارزه با اشرار

خواهر شهید تعریف می‌کند: در زمان سربازی‌اش در یکی از ماموریت‌ها، در مرز میان افغانستان و ایران، در درگیری که با اشرار و قاچاقچی‌ها داشند به شهادت رسید. پیکرش را برایمان نیاوردند و او را مفقودالپیکر نامیدند.
خاطره‌‌ای از شهید «محمود مسافرزاده»

شهیدی که با ایمانش درس زندگی می‌داد

فرزند شهید تعریف می‌کند: پدرم در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود و به همین دلیل به مسایل دینی معتقد و پایبند بود. همیشه فرزندانش را به حجاب، خواندن نماز اول وقت و مردم داری دعوت می کرد. ایشان علاقه شدیدی به مهمان داشت. انسان مردم داری بود و اخلاق نیکویی داشت. در بنیاد مهاجرین مشغول به کار بود و از این طریق چندین بار به جبهه رفت. با آنکه درآمد کمی داشت ولی به مردم کمک می کرد.
طراحی و تولید: ایران سامانه