نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" میگوید: با حمید و مرتضی توی پیادهرو، کیفهایمان را به طرف آسمان پرت میکردیم، سریع میدویدیم و آن را در هوا میقاپیدیم. موقع دویدن، خوردم به پسر جوانی که جلوتر از ما راه میرفت. سِکندری خورد و بهزحمت تعادلش را حفظ کرد. برگشت و بهم چشم غرّه رفت.