پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۲۰
نوید شاهد - همرزم شهید "ابوالفضل هراتی" می‌گوید: «با هم رفتیم خط. توی سنگرها، پیش بچه‌ها. چه حال و هوایی! حاجی با شوخ طبعی‌های همیشگی‌اش کلی به من انرژی می‌داد. نزدیکی‌های اذان صبح از خواب پریدم. گفتم حاجی ازت ممنونم ...» نوید شاهد سمنان در سالروز ولادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

یب


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید ابوالفضل هراتی بیست و نهم مرداد ۱۳۴۱ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش تقی (فوت ۱۳۵۸) و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و ديپلم گرفت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ با سمت فرمانده گروهان در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به سینه و سر، شهید شد. پیکرش را در فردوس‌‏رضای زادگاهش به خاک سپردند.


شهدا! ما را فراموش نکنید

در اولین اعزام سال ۱۳۶۰ به اتفاق چند نفر از بسیجیان دامغان به کردستان اعزام شدیم. حدود هفتاد هشتاد نفر بودیم. حاج ابوالفضل هراتی فرمانده ما در این عملیات بود. در سه مرحله عملیات، بخشی از جاده بانه - سردشت را که در دست کومله و دمکرات بود آزاد کردیم. چند تن از هم سنگران ما از جمله شهید محمد قلی نیرنگی در مرحله اول و شهید عرب لنگه در مرحله دوم عملیات به شهادت رسیدند.

در عملیات والفجر هشت بنده مسئولیت دسته بیست و دو نفره را به عهده داشتم. وقتی از اروند عبور کردیم و به جزیره ام‌الرصاص رسیدیم، در قایق با شهید هراتی نشسته بودیم؛ چند متری تا رسیدن به جزیره فاصله داشتیم. حاج ابوالفضل پرید توی آب. به دنبال آن ما هم پریدیم داخل آب. در زیر آب به سیم خاردارها گیر کردیم. حاجی ما را بیرون کشید. حال و هوای عجیبی داشت. شجاعتش بی‌نظیر بود. در همان حال به بچه‌ها می‌گفت: «بچه ها! امان‌شان ندهید!»

روحيه پرنشاطش به ما امید می‌بخشید. شب سختی بود. به جزیره که رسیدیم در آنجا بچه‌های غواص زیادی از نیروهای ما به شهادت رسیده‌بودند. شهید هراتی در آن دل شب زیر باران گلوله می‌گفت: «شهدا ما را فراموش نکنید!»

با ورود به جزيره ام‌الرصاص، چند متری از ما فاصله نگرفته‌بود که توی یکی از کانال‌ها به شهادت رسید. خودم کلاه ایشان را روی جمجمه‌اش گذاشتم که رزمندگان دیگر که می‌آیند متوجه شهادت معاون گردان نشوند.

(به نقل از همرزم شهید، محمدتقی بیناباشی)


سفر رویایی

شب جمعه ای بود. دلتنگ حاجی شده‌بودم. رفتم سر خاکش؛ فاتحه‌ای خواندم. خواهرش ظرف حلوایی را به من تعارف کرد. تشکر کردم و گفتم ممنون میل ندارم. از سر خاک حاجی راه افتادم که بروم سراغ چند تا قبر دیگه فاتحه بخوانم. به ذهنم آمد مبادا حاجی ناراحت شدهباشد که از اون حلوا نخوردم.

برگشتم دوباره سر خاک حاجی، این بار خودم دست دراز کردم و مقداری از آن حلوا را برداشتم و در دهانم گذاشتم. همان طور که شیرینی‌اش را مزمزه می‌کردم تو دلم گفتم: «حاجی جان! کاش می‌شد یک بار دیگه با تو هم سفر می‌شدم! کاش می‌شد یک دفعه دیگه آن روزها تکرار می‌شد! روزهای خوشی بود در عین سختی و جنگ!»

هوا داشت کم کم تاریک می‌شد که رفتم منزل...

- «چطوری حبیب جان؟ من می‌خوام برم به مادرم زنگ بزنم. بیا با هم بریم.»

- «من دیگه کجا بیام؟ تو می‌خوای با مادرت حرف بزنی!»

- «نه دیگه بیا با هم بریم.»

با هم رفتیم. حاجی رفت توی کابین مخابرات. بعد از مدتی کلنجار رفتن برای گرفتن شماره بالاخره تماس برقرار شد. شروع کرد با مادرش حال و احوال کردن. دست مرا گرفت و کشید داخل کابین.

- «راستی تنها پسر اوس قربان هم اینجا پیش منه. می‌خوای باهاش احوال پرسی کنی؟ حبیب جان! شما هم با مادرم احوال پرسی کن.»

گوشی را گرفتم. سلامی کردم و عرض ادبی. مادر حاجی با لهجه شیرینش گفت: «پسر اوس قربان! مواظب حاجی باش! ردِ هم باشین. ننه جان! نذار حاجی بره اون دَم دَموها! بذار همین عقب مَقَبوها باشه!»

گفتم: «باشه ننه! خیالت راحت! ولی اگه حاجی بره اون دم دموها، فقط تیرهای کوچولو موچولو بهش می‌خوره! ولی اگر بیاد این عقب مقبوها ترکش‌های بزرگ و خمپاره بهش می‌خوره‌ها!»

گفت: «ننه! پس بذارش بره همون دم دموها.»

خداحافظی کردم و از کابین بیرون آمدم. حاجی گفت: «ایول! خوب بلدی آدم‌ها رو بپیچونی‌ها!»

گفتم: «ما اینیم دیگه!»

بعد با هم رفتیم خط. توی سنگرها، پیش بچه‌ها. چه حال و هوایی! حاجی با شوخ طبعی‌های همیشگی‌اش کلی به من انرژی می‌داد. نزدیکی‌های اذان صبح از خواب پریدم. گفتم حاجی ازت ممنونم.

(به نقل از همرزم شهید، حاج حبیب خورزانی)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان / نشر فاتحان-قائمی




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده