خاطراتی پیرامون شهید «غلامحسین خزاعی»؛
غلامحسین در حالي كه به شدت مي گريست، گفت: « اين آخرين دعاي سماتي است كه مي‌خوانيم. ديگر زنده نمي‌مانيم‌. ديگر شهيد مي شويم. بيائيد با اين دعا جواز شهادت را بگيريم.» خيلي بي تابي كرد و عاقبت مجوز شهادت را گرفت.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، شهید «غلامحسین خزاعی» 20 اردیبهشت سال 1345 در شهرستان راور متولد شد. در تابستان 1260 برای نخستین‌بار به جبهه رفت. نماز و مناجات و اشك‌های حسین را هنوز، هم‌سنگرانش به خاطر دارند. غلامحسین خزاعی، بهمن ماه سال 1362، تحصیلات متوسطه را رها كرد و روح بی‌قرار عاشق‌اش را برای همیشه به جبهه برد و سرانجام در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.

مجوز شهادت
در ادامه خاطراتی از شهید «غلامحسین خزاعی» را مرور می کنیم:
***سوار کاميون شديم. چادر را کشيدند و حرکت کرديم. نمي‌دانستم به کجا مي رويم. همه چيز در نهايت دقت محرمانه بود. بعد از اذان صبح کاميون ها ايستادند. ابتدا تصور کردم براي اقامه‌ي نماز توقف کرده اند، ولي اجازه‌ي خروج از کاميون را به کسي ندادند. بعدا معلوم شد چرخ يکي از کاميون ها در گل ولاي چسبناک کنار جاده فرورفته و راه را بسته است . مدتي درون کاميون  نشستيم. وقت نماز صبح مي‌گذشت. بچه‌ها اعتراض کردند. حسين از همه بيشتر معترض بود. نه قادر به وضو گرفتن بوديم و نه جهت قبله را مي‌دانستيم‌. چيزي نمانده بود که نماز صبح قضا شود. درآن شرايط نمازش را خواند. مثل هميشه با وضو سوار شده بود.  

***عصر روز جمعه قبل از عمليات والفجر8  بيكار در اردوگاه نشسته بوديم . از راه رسيد و گفت:     « حالا كه كاري نداريد، بهتر است همه با هم دعاي سمات بخوانيم.» بچه ها موافقت كردند. با صداي خوش دعا را شروع كرد. هميشه اشك خودش قبل از ديگران جاري مي شد. آن روز هم در حالي كه به شدت مي گريست، گفت: « اين آخرين دعاي سماتي است كه مي‌خوانيم. ديگر زنده نمي‌مانيم‌. ديگر شهيد مي شويم. بيائيد با اين دعا جواز شهادت را بگيريم.» خيلي بي تابي كرد و عاقبت مجوز شهادت را گرفت. 

*** گردان 410 غواص به اروند زده بود. منتظر بوديم تا خط شکسته شود، سوار قايق ها بشويم و حرکت کنيم. درآن شرايط بچه ها سعي مي کردند با شوخي و خنده اضطراب دروني خودشان را پنهان کنند . نمي دانستيم چه اتفاقي روي مي‌دهد. آيا خط  را مي شکنند؟ آيا دشمن آنها را مي بيند؟ دلهره و اضطراب داشتيم. با شوخي و خنده خودمان را آرام مي کرديم . حسين وارد سنگر شد و با ناراحتي گفت :« شما تا شهادت فاصله ي چنداني نداريد، چرا وقت تان را بيهوده تلف مي کنيد؟ »يکي گفت: «براي تقويت روحيه شوخي مي کنيم.» به آرامي گفت :«ديگر بس است. تعطيل کنيد. بنشينيد دعا بخوانيد. ذکر بگوييد. اگر مي‌توانيد درتاريکي دعاي توسل بخوانيد. اگر مي‌توانيد زيارت عاشورا بخوانيد و اگر نمي توانيد لااقل صلوات بفرستيد. دعا کنيد بچه‌ها موفق بشوند.
برگرفته از کتاب «زنجیرها»

پایان پیام/  
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده