عبور از شهر بصره با طعم چوب و چماق و دشنام
يکشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۰۷
همين که وارد شهر بصره شديم، ازدحام جمعيت در سراسر خيابانها و پشت بام ها موج ميزد. بعضي از استقبال کننده ها رقص عربي مي کردند، عده اي هم ما را مورد تمسخر قرار ميدادند، برخي سلاح دستشان؛ چوب و چماق، شيشه، آجرپاره، سنگ، دشنام و آب دهان بود.
به گزارش نوید شاهد کرمان، کتاب «زورکی خندیدیم» به بیان روایتی داستانی از دوران اسارت «محمد درویشی» از رزمندگان اهل شهرستان کهنوج می پردازد که «الهام اسلامپناه» آن را به نگارش درآورده است.
قسمتی از خاطرات این کتاب را با هم مرور می کنیم:
گرماي هوا مغز استخوان را مي سوزاند. با ضرب و شتم، ما را از سوله آوردند بيرون. ماشينهاي آيفاي زيادي آورده بودند، باز هم بي رحمانه سوار آيفامان کردند، بالای هر آيفا هم دو نگهبان سوار شد. عراقيها براي اينکه در تبليغات خودشان نشان دهند، اُسراي زيادي را از ايران گرفته اند، هر هشت نفرمان را سوار يک آيفا کردند و با فاصله از هم نشاندند.
فضاي غريبي بود، آنها مي خواستند در حضور رسانه ها، به ويژه اهالي بصره هنرنمايي کنند. حرکتمان دادند. با شل شدن پدال کالچ و به راه افتادن ماشين، نگهباناني که به عنوان محافظ بالای آيفا بودند اندام خود را به حالت رقص تکان دادند و ابراز خوشحالي کردند. مثل اينکه جشن عروسي برپا بود. چند دقيقه اي يکبار، اسلحة دستشان را بالای مي بردند و تير هوايي شليک مي کردند. هرّ گلوله اي که شليک مي شد، زير لب به آن نامسلمانها نفرين مي فرستادم تا عقدة دلم خالي شود.
به نظر مي آمد از روزهاي قبل بين مردم تبليغات کرده باشند که قرار است، اُسراي ايراني را در شهر بچرخانند. چون همين که وارد شهر بصره شديم، ازدحام جمعيت در سراسر خيابانها و پشت بام ها موج ميزد. بعضي از استقبال کننده ها رقص عربي مي کردند، عدهاي هم ما را مورد تمسخر قرار ميدادند، برخي سلاح دستشان؛ چوب و چماق، شيشه، آجرپاره، سنگ، دشنام و آب دهان بود.
در يکي از خيابان ها ماشين سرعتش را به حداقل ممکن رساند، سرم را به عقب چرخاندم؛ پيرزني را ديدم که به زور راه ميرفت، اما براي پذيرايي کردن ما کم نگذاشت. او چوب درخت خرما توي دستش بود، نزديک ماشين شد، تقّلا کرد تا مثل ديوي بپرد بالا و بي انصاف به سمت من و بقيه هجوم بياورد، که خوشبختانه راننده پايش رفت روي پدال گاز، و ماشين کمي تندتر از پيش حرکت کرد.
پسر بچه هاي شهر بصره سوار دوچرخه بودند و آيفاهاي حامل اُسرا را دنبال مي کردند. عده اي با انگشت، ما را به ديگري نشان مي دادند. عده اي دستشان را مشت کرده بودند، به سمت آسمان مي بردند و مي آوردند پايين. گویا ميدان راهپيمايي تشکيل داده بودند؛ عليه ما شعار ميدادند! چه جمله اي مي گفتند را يادم نيست، ولي فکر ميکنم «مرگ بر اُسرا» سر زبانشان جاري بود. تعدادی از دانش آموزان و دانشجویان هم بودند که به زور آورده بودنشان. بیشتر آن ها بدون اینکه کوچک ترین عکس العملی از خود نشان دهند، ما را تماشا می کردند. چون دختران محصل، بدحجاب بودند و روح ما را می آزردند، با دیدن شان سرمان را به داخل ماشین چرخاندیم.
البتّه انسان های خدا ترسی هم بودند که از دیدن اسرا هیچ لذّتی نبردند. مثالً: وقتی از خیابان تقریباً خلوتی می گذشتیم، خانم محجبه ای را دیدیم که تا چشمش به ما افتاد، با بی توجهی تمام، به راهش ادامه داد. سرباز مسلح بعثی که کنار ما ایستاده بود، رو به او کرد، با نفرت عجیبی هوار کشید و مثل یک آدم عقده ای، حرف های زشتی به آن زن بیچاره زد. از خجالت آب شدیم، دو، سه ساعتي تأسفّ خوردیم و سرمان را زیر انداختیم.
آن روز، یعنی او ما را در بصره و الزبير چرخاندند، و مانور دادند. از روي تبليغاتشان مي شد فهميد، مي خواستند به جهانيان حالي کنند کشور ايران آنقدر به بن بست خورده است که بچه هاي کم سن و سالش را به جبهه مي فرستد. مغز دشمن کوچکتر از آن بود؛ درک کند، ايران هزاران حسين فهميده دارد که به محض باز شدن در قفس، آمادة پرواز هستند، آن هم پروازي بدون بال و پر.
صورت خاک خوردة بچه ها و لبهاي خشک و ترکيدة آنها، خستگي چشمان مرا فزونتر مي کرد. آسمان، فاقد ابر بود و بخاري آن شعله ورتر از کوره مي تابيد روي جسممان. دلم هواي جرعه آبي مي کرد تا راه گلويم خيس بشود. در همين خيال بودم، ناخودآگاه چشمم افتاد به مرد مغازه داري که طول و عرضش تقري با هم يکي بود.
بطري آب معدني توي دستش داشت، سر آنرا باز کرد، قهقه هاي بلند زد و آب آنرا با نفرتي عجيب تر از آنکه فکرش را بکنم ريخت روي زمين.
با خود گفتم؛ چه حالي مي داد، اگر آب معدني را سر مي کشيدم، حتما آن قدر خنک بود که روح مرا جان تازه اي مي بخشيد. آخ... خوردن آب براي من شده بود رؤيا. اگر مي خوردم، مثل درختي مي شدم که برگه اي پژمرده اش، پس از چند روز لبخندي دوباره مي زد.
پایان پیام/
نظر شما