چرا بدون اجازه به ساحل رفتيد؟
دوشنبه, ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۰۷:۵۵
يك بار ديگر صداي احمد از بي سيم شنيده شد: «چرا بدون اجازه به ساحل رفتيد؟» ديگر بي طاقت شدم. نتوانستم خودم را كنترل كنم. بي سيم را روشن كردم و خطاب به احمد گفتم: «شما كه در ساحل ايستاده ايد، از حال ما خبر نداريد. چهار ساعت زير آب يخ زديم و ..» ادامه این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید «احمد عبدالهی» نهم مرداد 1332، در شهر کرمان متولد شد. وی تا پایان مقطع متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1361، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. کارمند مخابرات بود، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سرانجام در بیست وسوم دی 1365، در بیمارستان شهید فقیهی شیراز بر اثر صدمات ناشی از جراحات جنگی به شهادت رسید.
در ادامه به مرور خاطراتی از شهید «احمد عبدالهی» می پردازیم:
غواصي در بهمن شير بسيار سخت بود. سردي هوا و كم تجربگي ما آن را سخت تر مي كرد. روزهاي اول به قدري آب شور خورديم كه تعدادي از بچه ها با بيماري خوني روده اي روانهي بيمارستان شدند. آن روز بي سيم به دست كنار آب ايستاده بود و ما را فرماندهي ميكرد. سه ساعت ميان آب سرد غواصي كرديم.
مغز سرم يخ زده بود. زانوهايم بي حس شده بود و پاهايم فرمان نميبرد. در چنيـن اوضاعي ماهيچهي پاي طالبي گرفت و روي آب آمد. صداي احمد از پشت بي سيم به هوا رفت: «چرا نظم ستون را به هم زدي؟ چرا روي آب آمدي؟» چون با طالبي خيلي صميمي بودم، شناكنان به طرفش رفتم. او را به ساحل كشيدم و ماهيچهي پايش را ماساژ دادم.
يك بار ديگر صداي احمد از بي سيم شنيده شد: «چرا بدون اجازه به ساحل رفتيد؟» ديگر بي طاقت شدم. خستگي و فشار كار و از همه مهمتر ناراحتي طالبي دست به دست هم داد و نتوانستم خودم را كنترل كنم. بي سيم را روشن كردم و خطاب به احمد گفتم: «شما كه در ساحل ايستاده ايد، از حال ما خبر نداريد. چهار ساعت زير آب يخ زديم و ..» شايد ده تا پانزده دقيقه پشت بي سيم حرف زدم. گاهي حرف هايم توهين آميز بود.
در تمام مدت بدون آنكه حرفي بـزند، به سخنانم گوش ميداد. وقتي عقده هايم خالي شد و سكوت كردم، گفت: «عزيزم، برادرم ، تو براي چه آمده اي؟ من براي چه آمدهام؟ تصور ميكني من آمده ام به تو فرماندهي كنم؟ من آمده ام ظرف هاي تو را بشويم، من آمده ام لباسهاي تو را بشويم. به خدا قسم به من تكليف كرده اند كه مسئول شما باشم. به خدا قسم من مايل به اين كار نبودم. به خــدا قسم حــاج حميد شفيعي اجازه نمي دهد داخل آب بروم و...» با وجود همهي اين ها، به قدري ناراحت بودم كه توجهي به حرفهايش نكردم.
كمي بعـد سـوار بـر مـوتـورسيكلت رسيد. پياده شد. موتور را به طالبي داد و گفت :« شما با موتور برويد، من بعداً بر ميگردم.» كفش هايش را در آورد و در حالي كه چولان ها و گوش ماهي ها پايش را اذيت مي كرد، كنارم راه افتاد. دستم را گرفت و شروع به صحبت كرد. از سختي عمليات و از لزوم نظم و اطاعت پذيري گفت.
چنان شرمنده شدم كه سرانجام پيشيانياش را بوسيدم و معذرت خواهي كردم. آخرين جملاتش را هنوز به ياد دارم: «خدا مي داند فقط براي رضاي خدا كار مي كنم. سختيهايي كه شما تحمل ميكنيد، براي خداست. براي من نيست. اگر نتوانيم در آموزش منظم باشيم، فردا هنگام عمليات كم مي آوريم.»
منبع: کتاب «احمدآقا»
پایان پیام/
نظر شما