نوید شاهد - چند لحظه با آن دو نفر که روزه خواری می کردند صحبت کرد. وقتی حرفهایش تمام شد، جوانها از کاری که کرده بودند، احساس خجالت و شرمساری می کردند.

به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید «احمد عبدالهی» نهم مرداد 1332، در شهر کرمان متولد شد. وی تا پایان مقطع متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1361، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. کارمند مخابرات بود، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سرانجام در بیست وسوم دی 1365، در بیمارستان شهید فقیهی شیراز بر اثر صدمات ناشی از جراحات جنگی به شهادت رسید.

امر به معروف به شیوه شهید

در ادامه به مرور خاطراتی از شهید «احمد عبدالهی» می پردازیم:

*** ماه مبارک رمضان بود. با هم در یکی از خیابان های شهر یزد قدم می زدیم. دو پسر جوان در پیاده روی آن طرف خیابان روزه خواری می کردند. همین که چشمش به آنها افتاد، گفت: شما اینجا صبر کنید تا من با این برادران چند کلمه حرف بزنم.
از ما جدا شد و رفت آن طرف خیابان. وقتی به آن دو نفر رسید، چنان با آنها گرم گفت و گو شد که تصور کردم سالهاست همدیگر را می شناسند؛ حتی آنها بغل کرد و بوسید.
چند لحظه با آن دو نفر صحبت کرد. وقتی حرفهایش تمام شد، جوانها از کاری که کرده بودند، احساس خجالت و شرمساری می کردند. احمد راه امر به معروف را پیدا کرده بود.

*** روز جمعه، وقتی از گلزار شهداء برگشت، چهره اش برافروخته بود. با ناراحتی و عصبانیت در حیاط قدم می زد. پرسیدم:چی شده؟ چرا ناراحتی؟ وقتی اصرار کردم، گفت: یکی از همکاران با ماشین مخابرات اومده بود گلزار شهداء.
بعد هم با ناراحتی و تأسف ادامه داد: نمیدونم چرا روز جمعه که مأموریت اداری تعطیله، از ماشین دولتی استفاده ی شخصی می کرد؟!

*** یکی از همسایه ها زباله هایش را خارج از وقت معین پشت در می گذاشت. این کارش باعث میشد زباله ها تا روز بعد در محل باقی بمانند و بوی بدشان همه را اذیت می کرد.
احمد هر روز صبح، وقتی برای رفتن به محل کار از خانه خارج می شد، کیسه ی زباله ی آن همسایه را برمیداشت و آن را به محل مناسبی منتقل می کرد. این کار مدتی ادامه داشت، تا اینکه چند نفر از همسایه ها متوجه شدند و موضوع را به آن همسایه اطلا دادند. وقتی او با شرمندگی آمد تا عذرخواهی کند، احمد خیلی عادی و صمیمی گفت: اشکالی نداره. چیز مهمی نیست. من که باید تا سر کوچه برم، کیسه ی زباله ی شما رو هم با خودم می برم.

*** شب عروسی اش، میهمان ها نشسته بودند که صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. احمد که با لباس دامادی کنارم نشسته بود، خیلی مؤدبانه گفت: با اجازه ی شما، میرم مسجد؛ نمازم رو میخونم و زود برمیگردم.
در مقابل چشمان حیرت زده ی میهمان هایی که هنوز او را به خوبی نمی شناختند و با اخلاقش آشنا نبودند، بلند شد، وضو گرفت و رفت به طرف مسجد. وقتی به مجلس عروسی برگشت، نمازش را به جماعت خوانده بود.


منبع: کتاب «احمدآقا»

پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده