پیرامون شهید «احمد عبدالهی»؛
همرزم شهید «احمد عبدالهی» به نقل از شهید می گوید: گلوله ها چنان می اومدن که رکعت اول رو با شتاب خوندم. یکدفعه یادم اومد در حال صحبت کردن با خدا هستم و از ترس تیر و ترکش، فقط به جان خودم فکر می کنم؛ استغفار کردم و رکعت دوم رو عادی خوندم؛ مثل همیشه.

به گزارش  نوید شاهد کرمان، شهید «احمد عبدالهی» نهم مرداد 1332، در شهر کرمان متولد شد. وی تا پایان مقطع متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1361، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. کارمند مخابرات بود، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سرانجام در بیست وسوم دی 1365، در بیمارستان شهید فقیهی شیراز بر اثر صدمات ناشی از جراحات جنگی به شهادت رسید.

بدون ترس از تیر و ترکش نماز خواند

در ادامه به مرور خاطراتی از شهید «احمد عبدالهی» می پردازیم:

*** گاهی که سرمان خلوت بود، با همکاران دور هم جمع می شدیم و از هر دری حرف می زدیم. همیشه خودش را از جمع کنار می کشید و سرش را با کار گرم می کرد. یک روز از او پرسیدم: موضوع چیه؟ بچه ها که دور هم جمع می شن، شما مشغول کار میشی؟ خندید و پاسخی نداد. دوباره دلیل کارش را پرسیدم و گفتم: این درسته که جواب سئوالم رو ندی؟! خنده کنان گفت: نه... درست نیست جواب ندم، ولی من فکر می کنم اگر همین طوری دور هم جمع بشیم و حرف بزنیم، فقط وقتمون رو تلف می کنیم. برای همین از فرصت استفاده می کنم و کارهام رو انجام میدم؛ اینطوری شاید کار مثبتی انجام بدم.

*** با ماشین از یکی از خیابانهای اهواز عبور می کردیم. صدای قرائت دعای توسل از بلندگویی که روی دیوار یک خانه بود، شنیده می شد. احمد گفت: نگهدار بریم دعا. گفتم: ولی ما که صاحب این خونه رو نمیشناسیم! گفت: ائمه رو که می شناسیم. ایستادم. پیاده شد و رفت به طرف خانه ای که صدای دعا از آن می آمد.

*** از جبهه برگشته بود. به اتّفاق عده ای از همکاران، از جمله یکی از معاونین اداره ی مخابرات، برای دیدنش رفتیم خانه شان. آن روز، پسر خردسالم را همراه خودم برده بودم. موقع پذیرایی که رسید، احمد ابتدا از پسرم پذیرایی کرد. مطمئن بودم اگر هر کدام از ما میزبان بودیم، ابتدا از معاون اداره پذیرایی می کردیم، ولی احمد عقیده داشت: بچه ها مقدم هستند.

*** مدتها از شروع عملیات می گذشت. از هر طرف تیر و ترکش و خمپاره می آمد. عراقی ها در مقابل حمله ی بچه ها به شدت مقاومت می کردند. گلوله های مستقیم تانک و توپشان، سنگر را هدف گرفته بودند. وقت اقامه ی نماز ظهر رسید. بچهها زیر باران ترکش و گلوله، یکی یکی و به سرعت نماز می خواندند. نوبت به احمدآقا که رسید، به نماز ایستاد. رکعت اول را به سرعت خواند و بلافاصله رکعت دوم را شروع کرد. دیگر شتاب نداشت. هر چه انتظار کشیدم، به رکوع نرفت. حمد و سوره را با آرامش قرائت کرد و با همان آرامش نمازش را تمام کرد. بعد از نماز پرسیدم: موضوع چیه؟ چرا رکعت دوم را این قدر طول دادی؟! هیچ جوابی نداد. وقتی زیاد اصرار کردم و دید دست بردار نیستم، گفت: گلوله ها چنان می اومدن که رکعت اول رو با شتاب خوندم. یکدفعه یادم اومد در حال صحبت کردن با خدا هستم و از ترس تیر و ترکش، فقط به جان خودم فکر می کنم؛ استغفار کردم و رکعت دوم رو عادی خوندم؛ مثل همیشه.

منبع: کتاب «احمدآقا»

پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده