ماجرای انفجار یک پل/ ناگهان ورق برگشت!
يکشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۲۱:۴۶
نوید شاهد- تعدادي از بچه ها دنبال عراقي ها مي دويدند. همه چيز حكايت از پيروزي داشت. اما ناگهان ورق برگشت.يك هلي كوپتر عراقي در آسمان ظاهر شد. منطقه را حسابي بررسي كرد و كمي بعد گلوله ها يكي پس از ديگري به سوي مان آمد.
به گزارش نوید شاهد کرمان، خاطراتی از رزمندگان واحد تخریب لشکر 41ثارالله در دوران دفاع مقدس را با هم مرور می کنیم:
***امير مجاهدي يکي از بچه هاي خوش اخلاق و شجاع تخريب که فکر مي کرد در عمليات حضور نخواهد داشت، رو به رويم ايستاد و گفت: «شما به من ظلم کرده ايد، چرا مرا به عمليات نمي بريد؟ روز قيامت روي پل صراط جلوي شما را مي گيرم.» ناراحت شدم. به او اجازه دادم با ما بيايد. شب وارد عمليات شد و به شهادت رسيد.
***قرار بود پل كانال زوجي را منفجر كنيم. روي كالك توجيه شديم. تانك ها در خط مستقر شده بودند و قايق ها در يك حوضچهي بزرگ آمادهي حركت بودند. گاهي پشت خط گلولههاي توپ و خمپاره به زمين مي خورد. تعدادي شهيد و مجروح شدند. همراه با عده اي سوار دو دستگاه خشايار شديم. جاده زير آب بود. مواد منفجره را با خشايار برديم. خشايار جلويي غرق شد. به خط دشمن رسيديم. بچه ها گروه گروه به طرف كانال ماهي مي رفتند. خط دشمن كاملاً سقوط كرده بود. اسرا را به عقب مي بردند. ديوارهي دژ بلند بود.
خشايار نتوانست بالا برود. تصميم گرفتم دژ را منفجر كنم. مواد را كار گذاشتم. بچه ها را از محل دور كردم. عده اي از سمت ديگر به طرف دژ ميآمدند. بدون توجه به فتيلهي انفجاري كه هر لحظه كوتاه تر ميشد، به آن سو دويدم تا به آن ها هشدار بدهم كه صداي انفجار به هوا رفت. قطعهي بزرگي از ديواره كه در هوا مي چرخيد، روي پشتم پايين آمد. براي لحظه اي نتوانستم نفس بكشم.همان وقت خشايار روي دژ آمد. به زحمت سوار شدم. آتش دشمن قطع نمي شد. به كانال ماهي كه رسيدم، به طرف كانال زوجي رفتم. پل را مواد گذاري كردم. حاج مرتضي رسيد و گفت: «صبر كن. شايد بتوانيم دشمن را تعقيب كنيم.» اين را گفت و رفت تا شايد عده اي را بيابد و دشمن را دنبال كنند. عراقي ها در فاصله اي نزديك از سنگر بيرون مي آمدند و هراسان فرار مي كردند. صدها دستگاه تانك و نفربر و خودرو در صف طويلي روي جاده به سوي بصره در حال عقب نشيني بودند. گمرگ بصره با چشم ديده مي شد. چند عراقي مجروح ميان نيروهاي خودي آزادانه اين طرف و آن طرف مي رفتند. تعدادي از بچه ها دنبال عراقي ها مي دويدند. همه چيز حكايت از پيروزي داشت. اما ناگهان ورق برگشت.يك هلي كوپتر عراقي در آسمان ظاهر شد. منطقه را حسابي بررسي كرد و كمي بعد گلوله ها يكي پس از ديگري به سوي مان آمد. احتمالاً هلي كوپتر وضعيت نيروهاي ما راگزارش داده بود. متعاقب آن تعدادي عراقي در حالي كه خود را به دژ كانال زوجي چسبانده بودند، خميده خميده به سوي ما آمدند. احساس خطر كردم. تا لحظاني ديگر مي رسيدند. به حسين (شاهرخ آبادي) گفتم: «جلوي بچه هـا را بگيـر. كسي به پـل نزديك نشود. مي خواهم آن را منفجر كنم.» فاصلهي دو طرف كـانال زوجي 80 متر بود. فقط يك طرف آن را مـواد گـذاشته بـودم. آتـش زنه را كشيدم و از محل دور شدم. انـفجار مهيبي صورت گرفت. پل شكست و آب شكاف را پر كرد. بچه هايي كه آن طرف مانده بودند، به آب زدند. لحظاتي بعد عراقي ها رسيدند و رگبار گلوله هاي كلاش و تير بار و دوشكا را روي بچه ها گرفتند.
***وقتي بچه هاي واحد اطلاعات به منظور شناسايي ميرفتند، براي اينکه با (ولي الله) شعباني باشند، دست به رقابت ميزدند. همه او را مي خواستند.عقيده داشتند:«او قوت قلب است. دراوج خطر به ما آرامش مي دهد.» گاهي هنگام شناسايي، دشمن به بچه ها نزديک مي شد. در چنين مواقعي بچه ها فرار مي کردند. شعباني دست آنها را مي گرفت و سؤال مي کرد: «مگر "وجعلنا" را نخوانده ايد؟!» پاسخ مي دادند: «خوانده ايم .» مي گفت: «پس چرا فرار مي کنيد؟! دشمن شما را نمي بيند.» بچه ها در دو متري دشمن مي ماندند و ديده نمي شدند.
منبع: کتاب «انفجار دژ»
پایان پیام/
نظر شما