تصورات باطل درباره یک رزمنده!
به گزارش نوید شاهد کرمان، پرسنل گردان 410 لشکر 41 ثارالله به عنوان گردان خط شکن چنان نقش ارزنده اي در عمليات ها داشتند که سپهبد شهید «حاج قاسم سليماني» فرمانده لشکر 41 ثارالله در دوران دفاع مقدس در مصاحبه اي گفته است: «گردان 410، يک ستاره ي درخشان در لشکر 41 ثار الله بود. ستارهي زهره اي بود که همه نور آن را مي ديدند».
در ادامه به مرور خاطراتی از گردان 410 غواص لشکر ثارالله می پردازیم:
به نظر مي رسيد يکي از نيروهاي گردان 410 به آموزشها علاقه نشان نميدهد. از طرفي گمان ميکردم برخلاف ساير پرسنل گردان که اهل ذکر و دعا و نماز شب بودند، ايشان به اين مسايل توجهي ندارد. در اين فکر بودم تا در اولين فرصت او را از گردان 410 تسويه حساب کنم. ايشان در گردان ماند و عمليات کربلاي 4 شروع شد. مجروحان را کنار اسکله آورده بودند تا با قايق از جزيره خارج كنند، عراقي ها قايق ها را روي آب مي زدند. هيچ قايقي نمي توانست به اسکله برسد. لحظه به لحظه بر تعداد مجروحان اضافه مي شد. ظهر روز عمليات با کمک چند نفر، يکي از برادران را که به شدت مجروح شده بود، روي برانکارد گذاشتيم و کنار اسکله آورديم.
همان جا چشمم به شخصي که تصور مي کردم سهل انگاري مي کند، افتاد. لباس غواصي پوشيده بود . با دقت نگاهش کردم. چفيه را دور دست بسته و آن را به گردن انداخته بود. اثري از خون روي دست و لباسش ديده نميشد. سالم به نظر مي رسيد. گمان کردم قصد دارد همراه مجروحين جزيره را ترک کند. خيلي ناراحت شدم. جلو رفتم و پرسيدم:«چرا دستت را بسته اي؟! »به آرامي گفت: «چيزي نيست، ترکش خورده است.» سؤال کردم: « صدمه اي هم ديده؟» پاسخ داد:«يک کمي.» پرسيدم:« چه موقع؟» گفت:« اول شب» چيزي نمانده بود که دستش را بگيرم و به طرف جزيره بکشم تا همراه بقيه با عراقي ها مقابله کند، اما خودم را کنترل کردم و گفتم: «اگر اول شب ترکش خورده اي، چرا تا حالا عقب نرفته اي ؟!»
به همان آرامي گفت:« وضع زخمي هاي ديگر از من بدتر است، بالاخره نوبت به من هم مي رسد.» ديگر نتوانستم تحمل کنم. با تمسخر گفتم:« حتماً دستت قطع شده!» آهسته گفت:« بله... قطع شده.» چشمانم گشاد شد. دهانم باز ماند. صداي خفيفي از گلويم بيرون آمد. به دستش خيره شدم. راست مي گفت. دستش از بالاي آرنج قطع شده بود، اگر لباس غواصي بر تن نداشت، دستش روي زمين ميافتاد. لباس غواصي از اليافي ساخته شده بود که وقتي ترکش از آن عبور ميکرد، پاره مي شد، ولي چون ترکش داغ بود الياف در محل پارگي ذوب شده و پارگي را ترميم مي کرد. به همين دلـيل متـوجه پارگي لباس نشدم. از طرفي خون ها داخل لبـاس ريخته بود و در آن حال راهي براي خروج نداشتند. پشيمان از آنچه در تصورات خودم به او نسبت داده بودم، سعي کردم او را در قايقي که زير آتش شديد عراقي ها به اسکله رسيده بود، سوار کنم، اما قبول نکرد. وقتي خيلي اصرار کردم، گفت: «من هنوز مي توانم راه بروم و اگر لازم شد، با يک دست بجنگم. کساني که روي زمين افتاده اند، اولويت دارند.» سوار قايق نشد.آن روز دانستم که از ظاهر افراد نمي توان نسبت به آنها شناخت پيدا کرد.
منبع: کتاب گردان غواص
پایان پیام/