وظيفهی ماست كه برای پيروزی ايران و اسلام بجنگيم
به گزارش نوید شاهد کرمان، سردار شهيد "علی يار شول" تابستان سال 1337 در روستاي اميرآباد سيرجان متولد شد. سال 1356 به خدمت مقدس سربازي اعزام شد، پس از پيروزی انقلاب، به نيروهای سپاه پاسداران پيوست. در اوايل خدمت براي پايان دادن به غائلهی كردستان عازم آن منطقه شد. وی از سال 1359 تا سال 1365 به طور جدی و مداوم در جبهه حضور داشت و سرانجام در بهمن ماه 1365 در عمليات كربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید. پيكر مطهر شهيد در تير ماه 1374 تجسس و در گلزار شهدای سيرجان به خاک سپرده شد.
در ادامه خاطراتی پیرامون شهيد «علي يار شول» را مرور می کنیم:
*** يكي از خاطرات شيريني كه برايم مانده، اين است كه يك بار كه از فهرج براي ديدن اقواممان به سيرجان ميرفتيم، به بم كه رسيديم، خيلي خسته بوديم. علي يار گفت برويم خانهي شهيد احمدي و استراحت كنيم و فردا صبح حركت كنيم. وقتي رفتيم، ديدم خانه نيستند. علي يار گفت ما با احمدي اين حرفها را نداريم و چارهاي نيست. من از ديوار بالا ميروم و در را باز ميكنم. به هر حال، همين كار را كرد و وارد خانهشان شديم. خوشبختانه غذا هم در يخچال داشتند، گرم كرديم و خورديم. بعد از مدتي شهيد احمدي با نگراني و احتياط به تنهايي وارد شد. در همين وقت علي يار با كلتي كه به كمرش داشت، به طرف در رفت و آن را جلوي شهيد احمدي گرفت و گفت دستها بالا!
*** يادم هست موقعي كه در فهرج بوديم و شهيد آپانديسش را عمل كرده بود، دكتر گفت حتماً بايد استراحت كني. ناگهان متوجه شدم راهي سيرجان است. گفتم مگر نشنيدي دكتر چي گفت؟ جواب داد مادرم مريض است. خواب مرا ديده و خيلي نگران است و حتماً بايد برويم. به هر شكل با همان حال تا سيرجان رانندگي كرد.
*** يك روز وقتي ميخواستيم برويم سيرجان، توي خيابان يكي از بچّههاي سپاه بافت را ديديم. احوالپرسي كرديم و ايشان گفتند بچّهام خيلي مريض است و نميدانم چه طور تنها ببرمش بيمارستان. شهيد به ما گفت حالا كه اين طور است، شما توي ماشين خودمان بمانيد تا من برگردم. ما حدود دو سه ساعت توي ماشين منتظر بوديم، به طوري كه خوابمان برد. علي يار هم بعد از اينكه بچه را بستري كرده بودند، دارويش را گرفته بود و وقتي خيالش راحت شد، برگشت.
*** آن روزها ما هنوز، دو پسر و يك دختر، داشتيم. (دختر ديگرمان مريم بعد از شهادت ايشان به دنيا آمد). شهيد خيلي خيلي دوستشان داشت. وقتي از جبهه برميگشت، كولشان ميگرفت و همبازيشان ميشد. آنها را به گردش و اين طرف و آن طرف ميبرد. به بچّهها سفارش ميكرد كه با من خوب و مهربان باشند. آرزو داشت بچههايش با ايمان و نمازخوان بشوند و براي مردم خدمت كنند. وقتي به او ميگفتيم بيشتر پيشمان بماند، ميگفت اين حرف را نزنيد، مگر امام حسين (ع) خانواده نداشت. مگر علياكبر جوان نبود. وظيفهي ماست كه بجنگيم براي پيروزي ايران و اسلام. من كه خودم به خانوادهي رزمندهها ميگويم خودشان را بايد براي همه چيز آماده كنند: شهادت، اسارت و مجروح شدن؛ چه طور خودم اينجا بمانم. آخرين باري كه ميخواست به جبهه برود، آرم سپاه را به من داد و از من خواست آن را جلوي لباس پسر بزرگمان هادي وصل كنم.
*** از خاطراتي كه از جبهه برايمان تعريف ميكرد، اين دو تا خوب به يادم مانده؛ ميگفت يك بار كه با همهي بچّهها خسته و گرسنه برگشته بوديم، برايمان حليم آورده بودند. ما همه آمادهي خوردن شده بوديم كه ناگهان خمپاره نزديكمان منفجر شد، خوشبختانه نه خودمان طوري شديم نه ظرف حليم.
*** خاطرهي بعديش مال وقتي بود كه كردستان بودند. ميگفت وقتي كه با دشمن درگير بوديم، عدّهاي از بچّهها شهيد شدند. از صبح زود تا چهار عصر پيكر بچهها را از محل درگيري بيرون آورديم. ساعت چهار كه كارشان تمام شد يكي از رزمندهها تا مرا ديد به طرفم آمد و مرا به بغل گرفت و گفت خدا را شكر كه زندهاي. من يك شهيد را ديدم كه سر و رويش خيلي خوني بود. درست هم قد و قيافهي تو و فكر كردم كه شهيد شدهاي. من هم او را در آغوش گرفتم و گفتم تا زندهام آن قدر از جنازهي دشمن روي زمين بريزم كه خدا بداند. تو ميخواستي به همين زودي جنازهي مرا توي آمبولانس بگذاري؟
*** خيلي مهربان و با گذشت بود. يادم ميآمد يك بار وام گرفته بود، ده هزار تومانش را به خواهرش داده بود تا خرج زندگيشان بكند. خود خواهرش تعريف كرد كه آخرين باري كه آمده بود مرخصي، اين پول را به من داده، ميگفت يك بار هم حوالهي ماشين لباسشويي راكه از طرف بنياد 15 خرداد به او داده بودند، به من داد و گفت خواهر، تو بچههاي بيشتري داري و امكاناتت از ما كمتر است و بيشتر به ماشين نياز داري. خواهرش ميگفت گاهي وقتها موقع سحر خوابم ميبرد و روزه گرفتن برايم خيلي سخت ميشد. علي يار يك روز خندهكنان آمد و گفت بيا اين ساعت زنگدار را بگير و با خيال راحت بخواب. به موقع بيدارت ميكند. خيلي روي نماز و روزه حسّاس بود.
راوی: همسر شهید
برگرفته از کتاب «مرد ناتمام قصه»
پایان پیام/