از هیچ نمیترسیدم
به گزارش نوید شاهد کرمان؛ کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» شامل دست نوشته های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه ی مبارزات انقلابی در سال 57 است. به مناسبت فرا رسیدن دهه فجر بخش هایی از این کتاب را مرور می کنیم:
شبی در خانه با احمد مشغول صحبت بودیم. بهرام فرجی که پدرش پسردایی پدرم بود، آنجا بود. دیدم بهرام هم حرفهای بهرام فرجی که پدرش پسردایی پدرم بود، آنجا بود. دیدم بهرام هم حرفهای شبیه حرفهای علی یزدان پناه میزند؛ اما نه از فساد شاه، بلکه از ظلم شاه که: مردم را می گیرند، زندانی می کنند و می کشند.
شاه اجازه نمی دهد روضه امام حسین علیه السلام خوانده شود. من که از کودکی با روضه امام حسین عليه السلام رشد کرده بودم و از اول سال تا مهرجان، فصل کوچ ایل، در انتظار روضه خونیها بودم، با صدای بلند گفتم: «غلط می کنه!» با این کلمه، رنگ بهرام مثل گچ سفید شد. با دستپاچگی گفت: «می خواهی بگیرنمون؟»
سال ۵۵ بود. بنا به پیشنهاد احمد، پایم به مسجد قائم کرمان باز شد که آقای حقیقی آنجا آموزش قرآن می داد و به نوعی ترجمه یا تفسیر قرآن داشت. از مسجد قائم سر از تكيه فاطمیه درآوردم. در همین سال ها فردی روحانی، به نام محمودی، در مسجد امام که معروف به مسجد ملک بود، منبر می رفت. جمعیت بسیار زیادی در مسجد پای صحبت او می نشستند. خیلی دل نشین حرف میزد. به شدت تحت تأثیر صحبت های او بودم. آرام آرام روح و تعصب مذهبی در وجودم در حال شکل گرفتن بود.
تابستان سال ۵۵ گاردان پارتی را به کرمان آوردند. قابل توجه است شاه در همه مراکز استانها، مراکز فسادی را برای گمراه کردن جوانان ایجاد کرده بود؛ اما در کرمان هیچیک از این مراکز نتوانست شکل بگیرد. آن روز همه خواننده ها و رقاصه های معروف (آقاسی، حمیرا، هایده، آزیتا) آمده بودند در یک زمین باز، در انتهای خیابان ابوحامد که در آن زمان به خیابان صمصام معروف بود. خیمه بسیار عظیمی برپا کرده بودند. مردم برای تماشا به آنجا می رفتند و خواننده ها و رقاصه ها برای آنها اجرای برنامه می کردند.
با دوستم فتحعلی که اهل جواران بود و علی یزدان پناه، تصمیم به مقابله و خراب کاری گرفتیم. شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامه ها در محل گاردن پارتی بودند، ۱۵۰ کرمک چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر نمودیم و بی سروصدا فرار کردیم. در دوران نوجوانی، این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام می دادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم. البته هنوز هیچ شناخت دقیقی از ساواک نداشتم. فقط از زبان حاج محمد بارها اسم ساواک و خوف از ساواک را شنیده و حس می کردم. اما از هیچ نمی ترسیدم.
ادامه دارد.....
پایان پیام/