دیوارنویسی علیه شاه با طعم سیلی، لگد و ناسزا !
به گزارش نوید شاهد کرمان؛ کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» شامل دست نوشته های شخصی شهید «حاج قاسم سلیمانی» از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه ی مبارزات انقلابی در سال 57 است. به مناسبت فرا رسیدن دهه فجر بخش هایی از این کتاب را مرور می کنیم:
روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ درحالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقه مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم، به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمیارند یا می کشندت.»
جرئت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس می کردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض می کردم که به سرعت او را نقش زمین می کنم! آن قدر وجودم مملو از نشاط جوانی بودم که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک «انقلابی دوآتیشه» شدیدتر از علی یزدان پناه بودم و بدون ترس از احدی بی محابا حرف می زدم. سال ۵۶ کم کم سروصداهایی از خارج کرمان به گوش می رسید. تقریبا همه از درگیری های قم و تبریز آگاهی پیدا کرده بودند.
نیمه های سال ۵۶ تعدادی از زندانی های کرمان آزاد شدند، از جمله مشارزاده ها که دو برادر بودند و یکی از آنها از اعضای مرکزی سازمان مجاهدین بود. کرمان در حال تغییر وضعیت بود. در شهر آرام کرمان، حالا روزانه صداهای بلند اعتراض صدها نفر برضد شاه به گوش می رسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضدشاه و طرفدار خمینی بودیم: احمد، علی، من، بهرام و دو تا برادران سهراب و محمود که نوجوان بودند.
من به دلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود، بیپروا حرف میزدم و از شاه و خانواده او بَد می گفتم. شبها تا صبح، به اتفاق برادری به نام واعظی (که اوایل وارد سپاه شد، بعد نفهمیدم چی شد) احمد و تعدادی از جوان های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می کردیم. عمده شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود.
عکس خمینی آینه روزانه من بود: روزی چند بار به عکس او می نگریستم. انگار زنده در کنارم بود و من جنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم. او بخشی از وجودم شده بود. اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهینامه رانندگی میدادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری نسب. گفت: «بیا تو. اتفاقا گواهی نامه ات رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم.
مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش های رکیک کردند. من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می گفتند: «تو شبها می روی دیوارنویسی می کنی؟!» آن قدر مرا زدند که بی حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. به رغم ورزشکاربودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه می کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم.
ادامه دارد ......
پایان پیام/