خاطرات خودنوشت حاج قاسم از دوران انقلاب(5):
در خاطرات شهید «حاج قاسم سلیمانی» آمده است: سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود، با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» را در عمق وجود من حک شده بود.

به گزارش نوید شاهد کرمان؛ کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» شامل دست نوشته های شخصی شهید «حاج قاسم سلیمانی» از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه ی مبارزات انقلابی در سال 57 است. به مناسبت فرا رسیدن دهه فجر بخش هایی از این کتاب را مرور می کنیم:

کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده بود
وقتی به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. چون محل اداره آگاهی و راهنمایی رانندگی در یک مکان و در مقابل هتلی بود که در آن، سابق کار می کردم، آنها مرا به خوبی می شناختند و مرا به نام «شاگرد حاج محمد» می شناختند. یکی از درجه دارها به حاج محمد و حاجی کارنما که لوازم یدکی فروشی داشت و مرا به خوبی می شناخت، خبر داد.

از داخل اتاق صدای حاج محمد و حاجی کارنما را می شنیدم که به افسر آگاهی می گفتند: «این یک کارگر ساده و بدبخته. اصلا این چیزها رو نمیدونه!» و چند توهین هم به من کردند: «فرض کنید غلط کرده باشه. از روی نفهمیه!» با هر ترفندی بود، بعد نصف روز، قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند، از آگاهی خارج کردند.
با بدنی کاملا له شده، دستهایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. مرا به هتل نزد حاج محمد بردند. شربت اوردند. کمی حالم بهتر شد. حاج محمد مرا بوسید. مرا با کلمه «پسرم» صدا کرد. خیلی در گوشی به من گفت: «اگه بار دیگه گیر اینها بیفتی، به تو رحم نخواهند کرد.» اصرار کرد پیش او برگردم. تشکر کردم و از هتل خارج شدم و به خانه که محل ما پنج نفر بود، رفتم.

سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر می کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خال کوبی ای بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه، خال کوچکی پشت دست های خود می کوبیدیم. با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» را در عمق وجود من حک شده بود. فرصتی شد. مجددا به اتفاق احمد، سری به ده زدم.

نوروز ۵۶ نزدیک بود. برای مدتی در ده ماندم. اگرچه مرخصی ام از سازمان آب یک هفته بود، اما دیگر حال کار کردن نداشتم. ده روز ماندم. پدر و مادرم از اینکه من «کارمند دولت» بودم، خوشحال بودند؛ البته فرق کارمند و کارگر را خیلی نمی دانستند. همین که من جزو چند نفری بودم که از دهمان حقوق بگیر دولت بودیم، خیلی اهمیت داشت. اما در دلم غوغای دیگری بود. حالا رادیو بی بی سی آشنای هر انقلابی ضدشاهی شده بود.
هر شب به اتفاق برادر بزرگم که حالا متعصب تر از من در مسائل دینی بود، به رادیو بی بی سی گوش میدادیم. اگرچه بی بی سی با بزرگنمایی خاصی و با آب وتاب، حوادث روزانه شهرها و تهران را گزارش می کرد، اما هنوز سیطره نظام شاه قوی بود. بچه های هم سن و سال من، بدون استثنا به جز چند نفری که وابسته به کدخدا بودند، که عموما فرزندان طبقه پایین بودند، همه روحیه انقلابی داشتند.

ده یکپارچه انقلابی بود. پدر و مادرم از وضع ما چنان اطلاع دقیقی نداشتند. به کرمان برگشتم. شور انقلاب در شهر بیشتر از گذشته بود. یک ماهی که حالا پاتوق من از تكيه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقتها عموما در مسجد جامع بودم. باشگاه ورزشی ترک نمی شد. این روزها بیشتر باشگاه جهان، پیش حاج ماشاالله، می رفتم. رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی آبادی پیدا کردم.

بعضی وقتها سری به باشگاه عطا میزدم که خود عطا، صاحب باشگاه، از پهلوان های کرمان محسوب می شد. ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشاالله و عطایی کم کم تظاهرات ها در شهر شکل گرفت. دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نفر نبود. یک عالمه انسان او را می شناختند و خواهان او بودند. حجم انقلابی های کرمان آن قدر بود که میتوان گفت کرمان محوریت اساسی در انقلاب داشت. هاشمی رفسنجانی که البته آن وقت شناختی از او نداشتم.

ادامه دارد ......
پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده