خاطرات خودنوشت حاج قاسم از دوران انقلاب(3):
در خاطرات شهید «حاج قاسم سلیمانی» آمده است: سؤال کردند: «تا حالا اصلا نام خمینی رو شنیده ای؟» گفتم: «نه.» سید از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار دادند. عکس یک مرد روحانی میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت الله العظمی سیدروح الله خمینی».

به گزارش نوید شاهد کرمان؛ کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» شامل دست نوشته های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه ی مبارزات انقلابی در سال 57 است. به مناسبت فرا رسیدن دهه فجر بخش هایی از این کتاب را مرور می کنیم:

سال های ۵۵ بود. رفت و آمدم به مسجد جامع که آن وقت آیت الله صالحی در آن نماز می خواند و مسجد قائم به خاطر درس قرآن آقای حقیقی و تکیه فاطمیه که تقریبا پاتوق ثابت من بود، برقرار بود. در اواخر سال ۵۵ یک روحانی به نام سیدرضا کامیاب به کرمان آمد و در مسجد قائم مشغول بحث شد. تعداد کمی افراد در جلسه او شرکت می کردند. جلسه او جلسه محدودی بود. از حرف های او که خیلی پوشیده حرف می زد، چیزی نمی فهمیدم، فقط میدانستم او ضدشاه است. سه جلسه شرکت کردم.

تا حالا نام خمینی را شنیده ای !

محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که سه تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سید جواد سؤال کرد: «تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده ای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید، برخلاف حاج محمد، بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضدشاهه.» دیگر کلمه «ضدشاه» برایم چیز تعجب آوری نبود. این بار دوستش حسن به سخن آمد.

سؤال کرد: «آیت الله خمینی رو میشناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مقلد کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیری سؤال خود صرف نظر کردند. دوباره سؤال کردند: «تا حالا اصلا نام خمینی رو شنیده ای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی می کردند. بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار دادن عکس یک مرد روحانی میان سال که عینک برچشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت الله العظمی سیدروح الله خمینی».

از من سؤال کرد: «می خوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم: «بله، می خوام.» حسن، دوست سیدجواد، گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک (که حالا دیگر برایم کاملا اسم آشنایی بود) تو رو دستگیر می کنه.» عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم.
«شریعتی و خمینی» دو نام جدیدی بود که می شنیدم. برایم سؤال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیک کار در طول آن شش ماه که با آنها کار می کردم و دوست صمیمی بودیم و این همه برضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند! وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم.

ادامه دارد ......
پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده