دلاوری رزمندهای که با شلیک مستقیم هواپیما شهید شد
به گزارش نوید شاهد کرمان؛ بخش دوم خاطرات پیرامون شهیدان «عباس و کرامت رضایی» به نقل از برادر شهید را مرور می کنیم:
اواخر سال 1364 بود که برای اولین بار عزم حضوردر جبهه نمود و همین یک بار کافی بود که عملیات پیروزمندانه والفجر8 شکل بگیرد و کرامت که تا آن زمان بنا به اصرار خواهرانش نتوانسته بود به جبهه برود در این عملیات آسمانی شود. ما 5 برادر بودیم که با پدرمان هر 6 نفر سابقه حضور در جبهه را داریم .من وقتی میخواستم به جبهه بروم، سن سالم کم بود بنابراین مسولین سپاه شهرستان بافت قبول نمیکردند که اعزامم کنند، درتاریخ 22/7/64 با تعدادی از بچههای هم مدرسهای رفتیم ثبتنام کنیم و به جبهه اعزام شویم.
اتوبوس آمد و ما سوار شدیم. شب ما را به پادگان امام حسین(ع) کرمان اعزام و از آنجا به جبهه فرستادند. آن زمان شور و شوق وصفنشدنی برای حضور در جبهه وجود داشت وهیچ کس غیر از دفاع از ارزش های انقلاب و خوشحال کردن دل امام خیال دیگری درسرنداشت. در اهواز به ما گفتند میتوانید در بخشهای تأسیسات، تدارکات و ... فعالیت کنید. ما اصرار داشتیم به گردانهای رزمی ملحق شویم. ما را به جفیر بردند. مدتی در گردان 411 بودیم که فرماندهی آن را آقایی بنام میرزااسماعیلی برعهده داشت، بعداز آن ما را به گردان 418 که آن زمان فرماندهی آنرا سردارحسین محمودی عهده دار بود منتقل کردند. روزها درجفیربودیم و شبها به تبور می رفتیم وبا جلیقه نجات و بلم روی آب های هورالعظیم مشغول آموزش بودیم و 45 روز در جفیرکارمان این بود.
یک روز با 4 نفر از بچه ها سوار بلم (قایق های کوچکی که موتورنداشتند) شدیم و باید حدود2000 مترپارو می زدیم تا به یک سایت که متعلق به عراقیها بود و آن را زده بودند و دست ایرانی ها بود برسیم. مدتی که گذشت تشنگی خیلی به ما فشارآورده بود. آب نداشتیم تصمیم گرفتم از آبهای هورکه بسیار هم آلوده بود بخورم، بچهها مانع شدند. اما پس از چند دقیقهای دوباره از فرط تشنگی، اصرار کردم که چند لحظهای پارو نزنید تا من آب بنوشم. سرم را پایین بردم وآب زیادی که بوی تعفن می داد نوشیدم، ده دقیقه گذشت حالم داشت به هم میخورد. کف بلم خوابیدم و بچهها مرتب مرا مسخره میکردند که داری تلف میشی ، وصیتهایت را بکن و ... اما 20 دقیقه که گذشت، حالم بهتر شد و بلند شدم و گفتم حالا من پارو میزنم. بچهها وقتی دیدند من زنده ماندم، آنها هم از همان آبهای هور خوردند.
در جفیر سولهای داشتیم که محل استقرامان بود، هواپیماهای عراقی مرتب جفیر را بمباران می کردند و آسایش بچه ها قطع بود، یکی از بچههای بسیار ورزیده خوزستان که نامش علی بود پشت چهارلول مینشست و با شجاعت عجیبی که داشت هواپیماهای عراقی را مقهور نترسی خود می کرد، یک روز گویا هواپیماها قصد زدن علی و چهارلول او را داشتند که موفق هم شدند و راکتی به سمت او شلیک کردند به طوری که نه از علی و نه از چهارلول اثری نماند، یک ماه در خط هورالعظیم بودیم. خاطره پشههای آن منطقه فراموش نشدنی است. حتی از روی پتو نیش میزدند. شب اول که مستقر شدیم مجبور شدیم با پوتین و زیر پتو بخوابیم. از شب دوم به ما پمادهایی دادند که کمترموردنیش پشه قرار میگرفتیم.
منبع: کتاب «لقمه حلال»
ادامه دارد....
پایان پیام/