خاطره ای از شهید - صفحه 17

آخرین اخبار:
خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

روایت همرزم شهید «خلیل تختی‌نژاد» از خدمتشان در سوریه

دوست و همرزم شهید تعریف می‌کند: «هر ساعتی از شبانه روز بیدار می‌شدم خلیل مشغول کار و چک کردن نیروهایش بود. به دلیل حضور نیروهای داعش در منطقه، کار چک و خنثی کردن تله‌های جاده‌ای دشمن باید به صورت مرتب انجام می‌شد...»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله جلالی»

شهید همیشه می‌گفت «سنگر شما مسجد است»

مادر شهید تعریف می‌کند: «شهید به آشنایان و فامیل که به دیدنش می‌آمدند می‌گفت«اگر هم شما نمی‌توانید به جبهه بیایید و در جنگ با دشمن شرکت کنید، سنگر شما مسجد است، مسجدها را خالی نگذارید.»»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد رونما جغین»

شهیدی که شهادت را افتخار می‌دانست

برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم آمد پیش من و گفت: «برادر می‌خواهم به جبهه بروم، تو مواظب مادر باش، اگر من شهید شوم افتخارش برای همه است و اگر...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن قاسمی‌نژاد رایینی»

تحویل سال نو در کنار مزار شهید

همسر شهید تعریف می‌کند: «سال قبل از شهادتش زمان سال تحویل، خیلی به من اصرار کرد که سال تحویل امسال را در بهشت زهرا بر سر قبر برادر شهیدش عوض باشیم. اولش من مخالفت کردم تا اینکه...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد عوض‌زاده»

همیشه تاکید می‌کرد زندگیتان را قرآنی کنید

مادر شهید تعریف می‌کند: «هر ماه محفل انس با قرآن برگزار می‌کرد و هفته‌ای یک بار جلسه کلاس قرآن می‌گذاشت و به همه تاکید می‌کرد زندگیتان را قرآنی کنید...»
خاطره‌‌ای از شهید «جمشید کمال‌پور»

شهید مبارزه با اشرار

همسر شهید تعریف می‌کند: «دلم همیشه شورش را می‌زد، هر وقت از خانه بیرون می‌رفت تا وقتی که برمی‌گشت دلم هزار راه می‌رفت، انگار دل‌شوره و اضطراب جزئی از من شده بود...»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام خانک‌نژاد»

شهیدی که مداح اهل‌ بیت بود

پسر عمه شهید تعریف می‌کند: «شهید مداح اهل‌ بیت بود، در مراسمات حضور فعالی داشت و مداحی می‌کرد. صدای شیرین و دل‌نشینی داشت و...»
خاطره‌‌ای از شهید «هدایت‌الله حاجی‌زاده رودخانه»

فقط دعا کن شهید شوم

مادر شهید تعریف می‌کند: «شهید گفت«مادر دعا کن که نه مجروح و نه اسیر شوم، فقط دعا کن شهید شوم.»»
خاطره‌‌ای از شهید «مراد خانه‌رز»

من به جبهه می‌روم و در برابر دشمن ایستادگی می‌کنم

همسر شهید تعریف می‌کند: زمانی که می‌خواست به ماموریت برود به من نگاه کرد و گفت: «بعد از اینکه تو زایمان کردی من به جبهه می‌روم و در برابر دشمن ایستادگی می‌کنم.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد ملاح کنگی»

روایت همسر شهید از رفتنش به منطقه جنگی

همسر شهید تعریف می‌کند: «گفتم «رضا، رضا» از دیدن ما در آن‌جا تعجب کرد و من فوراً از او پرسیدم «محمد کجاست؟» رضا گفت «شما این‌جا در منطقه چه کار می‌کنید؟ منطقه جنگی است نباید می‌آمدی»»
خاطره‌‌ای از شهید «منصور حیدراصل»

شهیدی که در مراسم عقد پسرش حاضر شد

فرزند شهید تعریف می‌کند: «مادرم برایم تعریف می‌کرد که در خواب، پدرم را ملاقات می‌کند و پدرم به مادرم گفته بود «من در طول مراسم با شما خواهم بود و از همه چیز باخبرم و حتی به شما در پذیرایی مراسم کمک می‌کنم...»»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام ترکی‌زاده»

افتخار می‌کنم فرزندم در راه خدا به شهادت برسد

مادر شهید تعریف می‌کند: «در یکی از شب‌ها خواب دیدم که همان بانوی قد خمیده و همان دخترها پیش من آمدند و گفتند مادرجان ناراحت نباش و من در جواب گفتم ناراحت نیستم بلکه افتخار می‌کنم که غلام من برای خدا برود.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن رستمی»

شهیدی که همیشه داوطلب کارهای سخت بود

پسر عمه و همرزم شهید تعریف می‌کند: «شهید جزء افرادی بود که همیشه در جبهه برای هر کاری داوطلب می‌شد و خودم شاهد بودم که هر وقت فرمانده دستور می‌داد که چه کسی حاضر است برای گشت شناسایی یا کانال زدن برود، شهید همیشه پیش قدم می‌شد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «اسحاق ذاکری»

شهیدی که پیکرش هرگز پیدا نشد

همسر شهید تعریف می‌کند: «جنازه شهید پیدا نشد و این بیشتر ناراحتم می‌کند ولی وقتی یاد بی‌نشانی و خاموشی قبر بی‌بی دو عالم می‌افتم، قلبم آرام می‌گیرد...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد حسین‌زاده»

عاشق شهادت بود

همسر شهید تعریف می‌کند: «عاشق شهادت بود و همیشه می‌گفت «دلم می‌خواهد شهید شوم»، من حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتم و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «کرامت آسوری رودخانه‌بر»

همیشه در مقابل ظلم می‌ایستاد

پدر شهید تعریف می‌کند: «او با تمام سن و سال کمی که داشت جلوی ظلم و زور می‌ایستاد و به هیچ کس اجازه زورگویی نمی‌داد ...»
خاطره‌‌ای از شهید «کرامت آسوری رودخانه‌بر»

انگار می‌دانست که شهید می‌شود

برادر شهید تعریف می‌کند: «همرزم شهید گفت «همگی از خاطرات جبهه برای هم تعریف می‌کردیم که در این میان گویی برای او روشن شده بود که شهید می‌شود ...»»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین صادقی بهمنی»

روایت مبارزه شهید با منافقین

همسر شهید تعریف می‌کند: «با من و فرزندانش در شب شام غریبان که برای اجرای مراسم ویژه این شب می‌رفتیم که در نزدیکی سه راه دلگشا ناگهان دیدم از زمین و آسمان گلوله می‌بارد ...»
خاطره‌‌ای از شهید «حاجعلی غلام‌حسینی»

خوابی که شفا داد!

فرزند شهید تعریف می‌کند: «مبتلا به مشکل حنجره بود و به مدت چندین ماه نمی‌توانست با کسی ارتباط برقرار کند و دکتر در بهبودی ایشان دچار مشکل شده بود. شهید در خواب...»
خاطره‌‌ای از شهید «رضا مرادنسب»

قهرمان کودکی من

فرزند شهید تعریف می‌کند: «هنوز گرمای پر مهرش را بر سرم حس می‌کنم، ولی قهرمان دوران کودکی من با همه قهرمانان جهان فرق می‌کرد.»
طراحی و تولید: ایران سامانه