خاطره ای از شهید - صفحه 20

آخرین اخبار:
خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «غلام مکاری‌زاده»

من باید به جبهه بروم که اسلام در خطر است

مادر شهید تعریف می‌کند: «من از شهید می‌خواستم که ازدواج کند اما او قبول نمی‌کرد و می‌گفت مادرجان من باید به جبهه بروم که اسلام در خطر است.»
خاطره‌‌ای از شهید «صفر دادخداپور بیکاه»

وداع شهید با دخترش

همسر شهید تعریف می‌کند: «انگار می‌دانست شهید می‌شود و تنها دخترش که هنوز یکسال کامل را نداشت هر لحظه در آغوش می‌گرفت و او را می‌بوسید و در گوشش زمزمه می‌کرد.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی نمردی»

شهیدی که به قولش عمل کرد و به خانه بازگشت

مادر شهید تعریف می‌کند: «از بنیاد شهید آمده بودند، بغض تو گلویم انبار و دست و پایم سست شده بود، علی آمده بود همان طور که خودش قول داده بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد عیدزاده»

همه او را با پاکی و صداقتش می‌شناختند

برادر شهید تعریف می‌کند: «تمام مردم آبادی او را با پاکی و صداقتش می‌شناختند، بیشتر مردم محل برای مشورت در کارهایشان به نزد او می‌آمدند و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «قنبر عبدالله‌زاده غلام‌شاهی»

شهیدی که با گرفتن حنا به پایش، خبر از شهادتش داد

مادر شهید تعریف می‌کند: «به خواهرش می‌گفت به قدری حنا درست کن که پاهایم سوزش کند چون ممکن است دوباره برنگردم.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین رنجبری نیاکی»

15 سال منتظر آمدنش بودم

برادر شهید تعریف می‌کند: «انگار می‌‌دانست که این آخرین باری است که این خانه را می‌بیند و از این کوچه گذر می‌کند. رفتن و آمدنش 15 سال به درازا کشید، 15 سال منتظر آمدنش بودم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ابوالقاسم جمعه‌پور گنجی»

شهیدی که نگران همسنگرش بود

برادر شهید تعریف می‌کند: «یکی از همشهریانمان که با هم در یک محله زندگی می‌کردیم همسنگر او بود. ابوالقاسم بیشتر از اینکه ناراحت خودش باشد، ناراحت همسنگرش بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام خرگر»

شهیدی که به فرمان امام(ره) لبیک گفت

خواهر شهید تعریف می‌کند: «اگر ما به جبهه نرویم، صدامیان کشور ما را تصاحب کرده و امنیت مردم را به خطر می‌اندازند. باید به حرف امام خمینی لبیک بگوییم تا بتوانیم دشمن را شکست دهیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد کارگر»

شهیدی که در خواب مادرش را شفا داد

مادر شهید تعریف می‌کند: «چند وقتی بود که سردرد خیلی عجیبی داشتم. شهید به خوابم آمد و گفت مادر چی‌شده؟، گفتم مادر سرم درد می‌کند و ....»
خاطره‌‌ای از شهید «بهرام نجفی»

همیشه می‌گفت من اولین شهید محله می‌شوم

مادر شهید تعریف می‌کند: «همیشه می‌گفت من اولین شهید محله می‌شوم و این افتخاری برای شما و خانواده می‌شود اما دوستانش او را به تمسخر می‌گرفتند و او را گزافه گو می‌دانستند.»
خاطره‌‌ای از شهید «خانعلی بلوچ محمد‌مرادی»

دلم می‌خواهد شهید شوم

برادر شهید تعریف می‌کند: «دست‌های مادرم را بوسید و گفت مادرجان حلالم کن تو برایم هم مادر و هم پدر بوده‌ای و یک بار که به مرخصی آمد گفت دلم می‌خواهد شهید شوم.»
خاطره‌‌ای از شهید «فرهاد کارگزار»

حس عجیبی که خبر از یک فاجعه می‌داد

پدر شهید تعریف می‌کند: «حس عجیبی در من از یک فاجعه خبر می‌داد، یکی از بستگانم به من می‌گوید دیدار عزیزان باید شما را خوشحال کند پس چرا این گونه غمگین به نظر می‌رسی، در پاسخش سکوت کردم و سعی کردم نگرانی‌ام را تنهایی به دوش بکشم.»
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل لطیفی»

چشمانش از محبت‌های ابدی پُر بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «مادرم هر وقت یاد آن روز می‌افتد اشک در چشمانش حلقه می‌زند و می‌گوید انگار پدرتان چیزی در دل داشت اما بیان نکرد، چشمانش از محبت‌های ابدی پر بود اما انگار زبان هر دوی ما بند آمده بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «عاصیه عطاری‌نژاد»

نماینده یک زن مسلمان و مومن بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «حرفهای او همواره برایم یادآوری می‌شد که می‌گفت دخترم اولویت زندگی تو، شوهر و فرزندانت هستند. در همه حال او نماینده یک زن مسلمان و مومن بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «غلامرضا نجفی معزآباد»

حلالیت از مادر

برادر شهید تعریف می‌کند: «به مادرش اصرار کرد که بعدها مادرش با رفتن او موافقت کرد. به مادر گفت حلالم کن، از من راضی باش و برایم دعا کن.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمدعقیل بهزادی»

روایت خواهر شهید پرواز 655 از شهادت برادرش

خواهر شهید تعریف می‌کند: «یک روز قبل از عزیمت شهید به امارات متحده عربی، شهید در خواب می‌بیند که باران سیل آسایی به راه افتاده و سیل همه چیز منجمله شهید را نیز با خود برده است.»
خاطره‌‌ای از شهید «قدرت‌الله سالاری‌ سردری»

هنوز هم ندای شهید در گوشم پیچیده است

مادر شهید تعریف می‌کند: «او رفت اما هنوز هم صدای سینه زدن و ندای شهید در گوشم پیچیده است.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد رئیسی»

نمی‌توانستم از برادرم دل بکنم

برادر شهید تعریف می‌کند: «زمانی که سوار اتوبوس شد، نمی‌توانستم از برادرم دل بکنم و این باعث شد که اتوبوس سه بار توقف کند تا ما بتوانیم دوباره همدیگر را در آغوش بگیریم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم انصاریان»

شهیدی که حامی ایتام و مستمندان بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: پدرم می‌گفت؛ «در همه حال آن چه را بدست آوردید تنهایی نخورید، بلکه به فکر ایتام و مستمندان هم باشید. هرچه از من هم به شما به ارث می‌ماند درصدی از آن را به ایتام و مستمندان بدهید تا خداوند بر جان و مالتان برکت دهد.»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس رئیسی چاهستانی»

شهیدی که وجدانش به او اجازه نداد در خانه بماند

فرزند شهید تعریف می‌کند: پدرم می‌گفت؛ «نشستن من در این جا فایده‌ای ندارد، عراقی‌ها مردم را اذیت می‌کنند، وجدانم قبول نمی‌کند این جا بنشینم.»
طراحی و تولید: ایران سامانه