در قسمتی از کتاب «بدرقه باران» که زندگینامه داستانی شهید «محمدعلی برجی» است، میخوانید: «بالاخره روز عروسی فرا رسید. در مجلس زنانه در حال برو بیا و بازی با بچهها بودم که شنیدم، چند تا از خانمها میگویند: چه مراسم بیسروصدایی. ما تا کی باید همینطور خشک و خالی بنشینیم و همدیگر را تماشا کنیم؟ حوصلهمان سر رفت ...»