۷۴ نفر شهید شدند؛ اما من زنده ماندم تا روایت کنم
به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ این مصاحبه، دومین قسمت از گفتوگو با حسین کرد (سجادیپور)؛ سرباز ارتشی و از آزادگان دوران دفاع مقدس است. در این بخش، به شرح شرایط دشوار اسارت وی در زندانهای کوموله و اتفاقات تلخ و جانکاه آن دوران پرداخته میشود. حسین کرد که در اوایل جنگ تحمیلی توسط حزب کوموله اسیر شد، روایتهایی از زندانهای آلواتان و اشکان ارائه میدهد که در آن نه تنها به شکنجهها و مشکلات جسمی و روحی اسرا اشاره دارد، بلکه از روابط خاص کومولهها با نیروهای عراقی و شرایط طاقتفرسای زندگی در اسارت سخن میگوید. همچنین در این قسمت، از نحوه آزادی و بازگشت وی به آغوش خانواده و احساسات و واکنشهای متفاوت خانوادههای اسرا سخن به میان میآید.
در زندان آلواتان چه شرایطی داشتید و از ساخت حمام و انتقال تانکر بگویید؟
در آلواتان حمامی ساختیم که برای آن به یک تانکر احتیاج بود. در نزدیکیهای زندان آلواتان، در ارتفاع یک دکل مخابراتی با هلیکوپتر در آنجا نصب کرده بودند. در همان منطقه نیز یک تانکر ۱۰ هزار لیتری آب برای همان افراد در آنجا قرار داده بودند. در ادامه، مسئولان زندان به این فکر افتادند که آن تانکر را از بالا به پایین انتقال دهند. برای همین کار، ۵۰ نفر از افراد قویهیکل را انتخاب کرده و با طناب و چوبهای قطور برای این تانکر شاسی درست کردند. در هر دو طرف ۲۰ نفر ایستادند و ۱۰ نفر نیز از پشت سر حائل بودند که اگر طناب در رفت، ما آن را نگاه داریم. هنوز وقتی به آن روز فکر میکنم، پشتم میلرزد که چطور از آن ارتفاع که حتی محلیها هم نمیتوانستند با دست خالی به پایین بیایند، ما آن تانکر را به پایین کوه حرکت دادیم. اما جالب است بدانید ما اصلاً از آن تانکر استفاده نکردیم چون بعد از مدت کوتاهی از زندان آلواتان به اشکان منتقل شدیم.
شرایط سکونت و خوراک در زندان چگونه بود؟
همانگونه که قبلاً اشاره کردم، شرایط در زندان اشکان سختتر میگذشت. برای سرویس بهداشتی در شب، هر چند نفری یک حلبی روغن داشت که باید از آن استفاده میکرد. من در زندان مسئول تقسیم جا بودم. جا برای خوابیدن بسیار کم بود و خطکشی کرده بودند از ۱ تا ۸ که هر فردی کجا بخوابد. شما طول یک خودکار و ۴ انگشت، واحد اندازهگیری ما برای جای خواب بود. هرگز کسی نمیتوانست کتابی یا طاقباز بخوابد، بلکه باید به صورت کتابی میخوابید. در نیمههای شب هم هر اتفاقی میافتاد، اجازه نداشتیم از جایمان بلند شویم. جایی برای بیرون رفتن نبود و حتی آفتابی برای تابیدن به ما وجود نداشت و تمام وجودمان شپش گذاشته بود.
شرایط زندان اشکان و پاسگاه گناو چگونه بود؟
اشکان فاصله کمی با مرز داشت و نیروهای ارتش و سپاه که قصد داشتند به آنجا حمله کنند، کومولهها ما را به جایی دیگر در پاسگاه ژاندارمی عراق که در مرز قرار داشت منتقل کردند. فضای آنجا سنگی و مانند قلعه ساخته شده بود. در اینجا شرایط بهتری را تجربه کردیم چرا که شرایط وحشتناک زندان اشکان باعث اعتراض بچهها شده بود. عبدالله سورنیز رئیس زندان بود. در آن قلعه در محوطه آنجا چشمه آبی نیز برای شستوشو قرار داشت و در پایین دست آن یک زندان دیگر برای روزهای آتی که اسرای تازه به ما ملحق میشدند ساخته شد. یکی از آن افرادی که شرایط اشکان را برای ما سخت تر می کرد؛ رئیس زندان فردی به نام عبدالله سور با موهای قرمز رنگی بود البته نام اصلیاش عبدالله امینی بود که به خاطر موهای قرمزش به این نام شهرت پیدا کرده بود. او درجهدار ارتش بود که از مهاباد فرار کرده و تعدادی اسلحه آورده بود برای کوموله ها. به همین دلیل بین آنها برای خودش موقعیتی پیدا کرد و توانسته بود رئیس زندان شود. در دوران ریاست او چند نفری هم اعدام شدند. به همین دلیل اعتراض بچهها بلند شد و سرانجام او را عوض کردند.
رابطه کومولهها با صدام چگونه بود؟
همان تابستانی که ما در گناو بودیم، روبروی ما ارتش عراق مستقر بود و در همین حین ما را میفرستادند تا از آنان یخ بگیریم. و گاهی برای بیگاری به آنجا میرفتیم و میدیدیم که با تریلی برای آنان اسلحه، آرد، جعبه مهمات، مواد غذایی و … میآوردند. بهرام پورحسن نیز جزو آن شهدایی بود که در گناو و حین بیگاری به شهادت رسید و بهانهشان این بود که او قصد فرار داشته است. ۴ روز قبل از اینکه از گناو آزاد بشویم، ۱۱ نفر از بچهها را اعدام کردند و ما با شمردن تعداد تیرهای خلاص که صدایشان به گوش میرسید، متوجه شهادت دوستانمان میشدیم و عصر نیز در رادیو اعلام میکردند که دادگاه انقلاب خلق کُرد افرادی که از طرفداران خمینی بودند را اعدام کردند.
گاهی پزشکان و خبرنگاران بدون مرز در 7 ماهی که در آن قلعه که پاسگاه گناو نام داشت و آنجا اسیر بودیم به دیدار ما می آمدند و کوموله ها برای آنکه نشان دهند به ما رسیدگی می کنند اتاق بهداری درست کردند و چندتا ورق قرص و شربت در آن گذاشته بودند تا به خبرنگاران نشان دهند. در اتاقی دیگر تحت عنوان کلاسهای فرهنگی چند میز و نیمکت ما از چوبها درست کردیم تا نشان دهند که ما برای فرهنگ، دموکراسی و بهداشت ارزش قائلیم در حالی که اینطور نبود.
چه اتفاقاتی قبل از آزادی شما در گناو رخ داد؟
با شروع عملیات والفجر ۴ احساس خطر آنان شدیدتر شد و ۳۰ نفر از تازهنفسها برای سپر انسانی انتخاب کردند تا از خودشان محافظت کرده و از منطقه دور شوند. در نتیجه، ما را با دو نفر از نگهبانان به حوالی روستای بیتوش برده و با آن بلدچی شبانه ما را به بیتوش منتقل کرد. دلیل این کار نیز این بود که کومولهها فهمیده بودند که آتش نیروهای ایرانی در همین شبها به روی آنان باز خواهد شد چون احتمال میدادند که در جریان این بمبارانها ما نیز کشته شویم. بعدها میتوانستند ادعا کنند که ما اسرا را آزاد کردیم، اما جمهوری اسلامی آنان را از بین برد. در نهایت از غروب آفتاب تا صبح مسیر را پیاده آمدیم و چون بچهها نیروهای بدنیشان در دوران اسارت تحلیل رفته بود، به سختی راه آمدند و حتی برخی بین راه افتادند که ما خودمان کمک کردیم به بالای کوه برسند. زمانی که به بالای آن کوه رسیدیم چشممان که نیروهای خودی خورد؛ باورتان نمی شود که حس پرواز به ما دست داد. دیگر گودی و ارتفاع و سنگ و کلوخ به چشممان نیامد و به نحوی از بالای کوه خودمان را پایین رساندیم متوجه نشدیم.
زمانی که آزاد شدید، واکنش خانوادهتان چگونه بود؟
در زمانی که من به اسارت نیروهای کوموله درآمده بودم، پدر همسرم ایشان و فرزندانم را به منزل خودش برده و از آنها خواسته بود که طبقه بالای خودشان زندگی کنند. در سردشت، و در آن دو روزی که آنجا بودیم، میتوانستیم با خانوادهمان تماس بگیریم. من از دوستم به نام مهندس فرید فیروزبخش خواستم تا او با خانوادهام تماس بگیرد و خبر آزادی ما را به آنها بدهد. اما خانواده بعد از شنیدن خبر، حرف او را باور نکرده بودند تا اینکه من خودم صحبت کردم و خبر آزادیام را دادم. اما هنوز هم باورشان نمیشد و با گریه از ما خواستند که این امید واهی را به آنان ندهیم. در حالی که همان روز، تلویزیون ارومیه از ما مصاحبه گرفته و در تلویزیون پخش کرد و دیگر با دیدن تصاویر ما در مصاحبه با خبرنگاران، به این باور رسیدند که ما آزاد شدهایم.
پس از بازگشت به شهر چه اتفاقاتی رخ داد؟
پس از آنکه رسیدیم، اول به گلزار شهدا رفتیم و بعد راهی منزل شدیم. در کمال ناباوری محبت مردم را دیدیم که به استقبال ما آمده بودند، در حالی که من یک ارتشی بودم که وظیفه خودم میدانستم برای ملت و کشورم دفاع کنم، اما آن روز محبت و شرمندگی را از سمت مردم دیدم. گذشت و انسانیت مردم در آن زمان فراموشم نمیشود و شرمسارم.
اگر بخواهید پیامی به خانوادههای شهدا بدهید، چه میگویید؟
من شرمنده خانوادههایی هستم که پیکر فرزندان شهیدشان هنوز پیدا نشده است. پدر و مادرهایی که حتی نمیدانند در کدام منطقه فرزندان عزیزشان و چگونه به شهادت رسیدند.