۲۶ روایت از «شور مقاومتِ» شهید سید مجتبی هاشمی؛ فرمانده گروه «فداییان اسلام»
به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ مجموعه روایتهایی که در شماره ۴۳ ماهنامه فرهنگی-تاریخی شاهد یاران منتشر شده است، تصویری زنده و پرجزئیات از شخصیت و ایثارگریهای سید مجتبی هاشمی، فرماندهای مقتدر و مهربان در دوران دفاع مقدس ارائه میدهد. در دل این روایتها، شجاعت بیبدیل، تدبیر فرماندهی و روحیه فروتنانه سید مجتبی هاشمی به خوبی به نمایش گذاشته شده است؛ فرماندهای که نه تنها در میدان نبرد بلکه در برخورد با نیروها، اسیران و خانوادهاش، نمونهای بینظیر از ایمان و انسانیت بود. این روایتها بخشی از آنچه ماهنامه شاهد یاران در شماره ۴۳ به تصویر کشیده، بیانگر اهمیت حضور و نقش این شخصیت در دفاع از آبادان و خرمشهر است که به بهانه سالروز شهادت ایشان، در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۴ در ادامه می آید.
بیانات مقام معظم رهبری درباره فدائیان اسلام
ما ذکر خیر شما را خیلی شنیده بودیم. اسم شما را هم در جاهای مختلف گفتهایم: فدائیان اسلام. اما حالا که شما را میبینم، جوانهایی هستید که از آنچه پشت سر شما گفته بودیم، بهتر هستید؛ عازم، جاذب، علاقمند و پرتحرک. نامتان هم رویتان است: فدایی اسلام. اگر شما در سنگر عکس ما را دارید، ما در دلمان که سنگر خداست، انشاءالله عکس همهتان هست.
شخصیت و محوریت فرمانده شهید سید مجتبی هاشمی
شخصیت شهید سید مجتبی هاشمی به گونهای بود که اعضای گروهش با علاقه گرد او جمع شده و در جبهههای جنگ مقاومت میکردند. این محوریت فرمانده بود که آنها را سازمان داده و جمع کرده بود تا در شرایط خطرناک مقاومت کنند. او سمبل فردی بود که مبارزه، مقاومت و دفاع در برابر صدامیان را در روزهای سخت به یادگار گذاشته بود. طبیعتا دشمنان میخواستند او را از بین ببرند تا در دیگران رعب و وحشت ایجاد کنند. (راوی: مهندس مهدی چمران، صفحه: ۶)
اقتدار و صراحت شهید هاشمی
در اخلاق و ظاهر شهید هاشمی، ویژگی بارزی به چشم میخورد و آن اقتدار او بود. مسائل را بسیار صریح و رک بیان میکرد و ارتباطش با ارتش و سپاه بسیار خوب بود. چهرهاش با نگاه اول در ذهن میماند. در دیدار حضرت آقا با بچههای فداییان اسلام، صراحت لهجهاش در ذهن من باقی ماند، اما فرصت دیدار نزدیک با او پیش نیامد. (راوی: سردار محمد کوثری، صفحه: ۸)
ترور شهید هاشمی و جایگاه او در انقلاب
ضربهای که دشمن در میدان ذوالفقاریه از نیروهای سید مجتبی هاشمی خورد، یکی از پیروزیهای ماندگار بود. قبل از انقلاب مغازهدار بود، اما در میدان شاپور کسی حریفش نبود و روی او حساب میکردند. انقلاب تحولی در او ایجاد کرد و وقتی جنگ شروع شد، وظیفه خود دانست در جبهه شرکت کند و فداکاریهای عظیم انجام دهد. بعد از جنگ، دشمنان برای انتقام، او را جلوی مغازهاش ترور کردند. در ختمش آقای خلخالی سخنرانی کرد. (راوی: محمد مهدی عبد خدایی، صفحه: ۱۳)
ابتکار حفر کانال زیر خاکریز در میدان تیر آبادان
بچهها در میدان تیر آبادان مستقر بودند. شهید هاشمی دستور داده بود از زیر خاکریز تا زیر یک کامیون سوخته که حاوی اجساد سوخته عراقیها بود، کانالی حفر کنند. این کانال امکان رفت و آمد خمیده تا سنگر دیدهبانی که کمتر از ۳۰۰ متر با عراقیها فاصله داشت، فراهم کرد. تیرباری هم آنجا گذاشته شد و از زمان حفر کانال دیگر تلفاتی نداشتیم. (راوی: سید محمود صندوق چی، صفحه: ۲۱)
شهادت شهید محمد یزدانی در روز عاشورا
شهید محمد یزدانی، مسئول امور اداری رکن یک، در شب عاشورا برای گرفتن آمار شهدا و مجروحان به بیمارستانها رفت. او با سید مجتبی هاشمی به خط رفت. چند روزی بود که آب کم بود، یزدانی کلمن آب تهیه کرده و به بچهها میرساند. در این حین مورد اصابت تیر توپ دشمن قرار گرفت و سرش از بدن جدا شد. حدود ساعت یک و نیم بعدازظهر، شهید هاشمی آمد و گفت: «صندوقچی بیا رفیقت را آوردم». شهادت او مصادف بود با ظهر عاشورا. شهید هاشمی با صورت خاکآلود و برافروخته، وضو گرفت و نماز ظهر عاشورا را کنار پیکر شهید اقامه کرد. (راوی: سید محمود صندوق چی، صفحه: ۲۲)
مواجهه با تانک و شناسایی در میدان تیر
«ما وقتی با تانگ روبرو میشدیم، نمیدانستیم کجای تانک را بزنیم، کلاهکش را بزنیم یا زنجیرش را؟» عقلمان نمیرسید و تانک را با ژسه میزدیم. یک صحنه یادم هست که به یک ارتشی گفتیم برو تا میدان تیر، ولی او نمیرفت. من و سید مجتبی خودمان تا میدان تیر رفتیم و برگشتیم. الان که فکر میکنیم، خودمان هم نمیدانیم چگونه این کار را کردیم. رفته بودیم شناسایی کنیم. اگر به یک نظامی میگفتیم شناسایی برود، نمیرفت، چون شناسایی شب انجام میشود، نه روز. ولی ما وسط روز و زیر گلولهباران توپهای عراقی رفتیم. ارتشیها میدانستند وضعیت چیست و این کار را نمیکردند. (راوی: سردار جواد غنچهها، صفحه: ۲۸)
ویژگیهای شاخص شهید سید مجتبی هاشمی
شهید هاشمی شجاعت، تدبیر فرماندهی، نترسی، دستودلبازی، ایمان و خلوص داشت. از زمان آشنایی در هتل کاروانسرا تا پایان شکست حصر آبادان، حدود ۱۰-۱۲ هزار نیروی مردمی که بعدها بسیج شدند، به گروه او رفت و آمد داشتند. او در مقطعی فرماندهی یک تیپ نظامی را برعهده داشت. شخصیت دو وجهی داشت؛ هم ویژگیهای مثبت و هم منفی. هنگام عصبانیت، دعواهای سختی میکرد و چند بار با من هم دعوا کرد که معمولاً سر مسائل اخلاقی و جنگ بود. در ابتدای جنگ، رجزخوانیهایش بچهها را تشویق میکرد. در ذوالفقاریه بچهها را در نخلستان جمع میکرد و درباره عاشورا و وقایع مذهبی صحبت میکرد. (راوی: سردار جانباز حاج قاسم صادقی، صفحه: ۳۳)
حساسیت سید مجتبی به دوغ و شجاعت در عملیات
آقا مجتبی هر وقت میخواست نخوابد، نمیخوابید. یک شب او را به ستاد آوردیم و به بچهها گفتم دوغ بدهند تا بخوابد، ولی گفتند سید دوغ نمیخورد. برق را خاموش کردیم و دوغ را دادیم دستش، آخر سر خوابید. به دوغ خیلی حساس بود. در عملیاتی، تانکی به سمت ما آمد و سید مجتبی نارنجک برداشت و دنبالش افتاد. عراقیها فکر کردند نارنجک کشویی است. (راوی: داود نارنجینژاد، صفحه: ۷۰)
تجلیل شهید فلاحی و دیگر بزرگان از شهید هاشمی
با چنین ایمانی، شهید فلاحی میگوید: هاشمی و طرز مقاومت و ایستادگیاش با وجود کمبودها، حرف و حدیثها و جنگها، روحیه بلند و آسمانی داشت که مرا به وجد میآورد. شهید عارف و دکتر چمران نیز به او افتخار میکردند. شهید صیاد شیرازی میگفت قد و قامت رعنای سید مجتبی و دلاوریهایش مرا یاد حمزه سیدالشهدا میاندازد. وقتی رشادتهای این جمع را میبینی، معنای سخن رهبر فرزانه را میفهمی که سید مجتبی در خرمشهر و آبادان حال و هوایی خاص داشت. (راوی: محمد مهدی اسلامی، صفحه: ۱۲۰)
برخورد علوی با اسیران جنگی
آقا سید هرگز اجازه تعرض به اسیر را نمیداد و همیشه میگفت باید با اسیران جنگی برخورد علوی داشته باشیم. برای اسیران سرودی ساخته بود که هنگام اسارت برایشان میخواند. در آن سرود از اشتباهات صدام و اینکه اینجا انقلاب شده و رهبر فرزانه داریم میخواند. خودش موهای اسیران را اصلاح میکرد و به عیادت زخمیها میرفت، با این کار انقلابی در دل آنها به وجود میآورد. (راوی: یاران سید، صفحه: ۱۱۹)
دستور حفر کانال زیگزاگ در میدان تیر آبادان
سید مجتبی قبل از پیروزی عملیات ایذایی، دستور داده بود یک کانال به صورت زیگزاگ تا وسط میدان تیر آبادان حفر کنیم. بدون اینکه دشمن متوجه شود، در طول چند ماه یک کانال پیچیده به عمق یک و نیم متر حفر کردیم و تا فاصله بسیار نزدیکی از عراقیها جلو رفتیم و از میان لاشه یک بلدوزر عراقی دشمن را زیر نظر گرفتیم . وقتی دکترچمران خبر حفر کانال را شنید، به همراه چند تن از همرزمانش به خط ما آمد وسید را بوسید وگفت برادر مجتبی ! مدتی است که آوازه این کانال شما را شنیدهام و آمدهام ببینم چه کردهاید. سید به همراه دکتر چمران تا انتهای کانال رفت. دکتر چمران با تعجب میگفت: «این کانال منطبق با مشخصات فنی و با دید نظامی قوی طراحی شده است». (راوی: یاران سید هاشمی، صفحه: ۱۱۹)
حضور و احترام شهید هاشمی و فداییان در گلزار شهدا
شهید هاشمی و بچههای فداییان مرتب به گلزار شهدا میآمدند. او با قامت بلند، کلاه تکاوری کج بر سر و اورکت به دوش، ابهت خاصی داشت اما مهربان بود. بچههای فداییان مانند پروانه دور او میگشتند. در گلزار شهدا به افراد مختلف احترام میگذاشتند و سر مزار همه شهدا، حتی شهدای حادثه سینما رکس آبادان، فاتحه میخواندند. (راوی: معصومه رامهرمز، صفحه: ۱۰۶)
صحنه فروتنی شهید هاشمی در برابر پدر و مادرش
روزی در اوایل ازدواجمان در بازارچه شاپور با پدر و مادر سید برخورد کردیم. سید خم شد و زانو زد و شروع کرد به بوسیدن پاهای آنها. این صحنه برای من که اولین بار بود میدیدم، تعجبآور بود، ولی برای آنها عادی بود. سید با قامت رشید و شهرتش، مردمی، خاضع، دلرحم و فروتن بود. خانهای در خیابان مهدی خانی داشتیم که قبل انقلاب خریداری کرده بود ولی فروخت و خرج جنگ کرد. بعد از شهادتش فهمیدم بدهی زیادی بابت جنگ داشت. (راوی: فریده قاضی، همسر شهید، صفحه: ۱۰۲)
خاطره طوطی خانواده و علاقه پدر به فیلم راز بقا
پدر خیلی علاقهمند به فیلم راز بقا بود و هر بار که پخش میشد، تماشا میکرد. همچنین طوطی عجیبی داشتیم که حمد، سوره، اذان و اسامی اعضای خانواده را یاد گرفته بود و نیمهشب با صدای بلند اذان میگفت و همه را بیدار میکرد. (راوی: سید محمد روحالله هاشمی، فرزند شهید، صفحه: ۹۹)
احترام گندهلاتهای خیابان شاپور به سید مجتبی
یک گندهلات خیابان شاپور که ظاهر نامناسبی داشت، وقتی به مغازه شهید هاشمی میرسید، مسیرش را کج میکرد. وقتی پرسیدند چرا؟ گفت: «نه از سید نمیترسم، ولی احترامش را نگه میدارم، میروم لباس عوض کنم و بعد پیش او میآیم.» شهید هاشمی هرگز اجازه نمیداد کسی به اسیران فحش دهد؛ حتی با آنها صحبت میکرد و دگرگونشان میکرد. منافقین یک وقت هائی می رفتند ویک بچه مسلمان را کوک میکردند که بیاید به شهید هاشمی فحش بدهد . علاقمندان شهید میخواستند او را بگیرند و بزنند، ولی شهید هاشمی نمیگذاشت بعداً با او حرف میزد و به کلی او را دگرگون میکرد. (راوی: سید محمد روحالله هاشمی فرزند شهید، صفحه: ۹۹)
کمکرسانی و تامین مهمات فداییان اسلام
آن زمان فدائیان اسلام از نظر مهمات و آذوقه در مضیقه بودند. و اصلاً به آنها رسیدگی نمیشد ،مگر کمکهای مردمی که آن هم منظم نمیرسید، به همین دلیل گاهی اوقات آقای هاشمی از منطقه ذوالفقاریه اسیر میگرفت و آنها را به ارتشیها میداد و در عوض از آنها آذوقه و مهمات میگرفت . آن زمان فرمانده ارتش سرهنگ شکریریز بود. شرایط آن زمان طوری بود که اگر فدائیان اسلام نبودند به طور حتم آبادان به دست عراقیها میافتاد و شاید هم صدام سقوط نمیکرد. یعنی به جرئت میتوانم قسم بخورم که اگر آبادان به دست عراقیها میافتاد، صدام هم همین حالا زنده بود، زیرا آبادان و خرمشهر برای آمریکاییها مناطق بسیار حساس و مهمی بودند. (راوی علی اربابی؛ صفحه ۹۷ )
توصیه سید مجتبی به خواندن نماز حتی در شرایط جنگ
به خاطر دارم یک روز که در یکی از خانههای شهر با سید مجتبی بودم ، ایشان به من گفتند: محمد بلند شو و نمازت را بخوان. گفتم: سید وسط این بمباران و کشتار چگونه نماز بخوانم؟ خدا در این شرایط از ما نماز نمیخواهد. سید گفت : نه ، برو نمازت را بخوان تا اگر اتفاقی برایت افتاد، شهید از دنیا بروی. گفتم: سید! دل ما را خالی نکن ، قرار نیست اتفاقی بیفتد. اگر من الان بلند شوم ، نماز بخوانم و اتفاقی برای من بیفتد، چه کار باید بکنم ؟ گفت: تو برو نماز بخوان. به نماز ایستادم مشغول خواندن قنوت بودم که ناگهان دیدم یک خمپاره در مقابل چشمانم،مقابل دیوار شیشه ای ، در حیاط به زمین افتاد. به جرئت میتوانم بگویم که شیشه به ۵۰۰ هزار تیکه تقسیم شد. کمدی هم که در کنار شیشه بود، سوراخ سوراخ شد. آقا سید فوراً به اتاق آمد و یک نگاه به شیشه و یک نگاه به کمد کرد و رو به من گفت: پسر ! دیدی گفتم تضمین میکنم که اتفاقی برایت نیفتد؟ و به حق؛ نفس سید حق بود. من شروع کردم به خندیدن و سید هم اشک میریخت. بعد هم فورا به نماز ایستاد. (راوی محمد تهرانی، صفحه 82)
ایستادگی در برابر بنیصدر و گفتوگو با رهبری
به خاطر دارم بنیصدر به هتل کاروانسرا آمد و سید مجتبی هاشمی با او درگیر شد. به او گفت: «ما حتماً باید مرگ بر شاه بگوییم تا چند تانک بیاوری؟»
بنیصدر با تعجب پرسید: «یعنی چه؟»
آقای هاشمی جزو معدود فرماندهانی بود که مقابل بنیصدر ایستاد، با او بحث کرد و حرفش را زد. حتی محافظ بنیصدر به سید مجتبی تذکر داد، اما آقای هاشمی گفت: «برای من مهم نیست، هر کس میخواهد باشد. خیانت که خاص و عام ندارد.»
سید مجتبی، بنیصدر را به هتل راه نداد و او هم با ناراحتی رفت. ایشان معتقد بود حضرت امام فرمودهاند: «آبادان را باید حفظ کنید.» و میگفت: «ما هم باید حفظ کنیم.»
وقتی مقام معظم رهبری به هتل کاروانسرا آمدند، شهید هاشمی با ایشان هم بحث کرد که نوارش نیز موجود است. آیتالله خامنهای در بین صحبتهایش پرسید: «این چه کسی است که دارد نق میزند؟»
یکی از حاضران گفت: «ایشان آقا سید مجتبی، فرمانده ماست.»
مقام معظم رهبری فرمودند: «که اینطور، پس سید مجتبی ایشانند! خوشحال شدیم که با ایشان آشنا شدیم و ایشان را دیدیم.»
آقای هاشمی هم بلند شد و راجع به کمبود امکانات و تجهیزات اعتراض کرد. در واقع، شهید هاشمی چنین شخصیتی بود که حرفش را میزد، انتقاد میکرد و در عین حال کارش را هم انجام میداد. (راوی: سردار حاج قاسم صادقی، صفحه ۳۷)
عملیات دوقلوها با صدای بشکهها
از وسط آبادان شطی میگذشت که ما در یک سمت آن و عراقیها در سمت دیگر بودند. اوضاع واقعاً آشفته بود. کنار آبادان انبار نفتی قرار داشت. وقتی شبها در انبار بودیم، عراقیها ما را تحریک میکردند که به آن سمت شط برویم.
دشمن از یک سو تا خرمشهر پیش رفته بود و از سوی دیگر تا کوت عبدالله را گرفته بود. لنجها به کوت عبدالله میآمدند و برای نیروهایی که در آبادان مستقر بودند، مهمات میآوردند.
همانطور که اشاره کردم، آقا سید مجتبی فرمانده ایستگاه ۷ آبادان بود. یک شب اطلاع داده شد که عراقیها قصد دارند با تانک به سمت خرمشهر حمله کنند. قرار شد ما هم به فرماندهی آقای هاشمی عملیاتی را انجام دهیم.
نام عملیات را «دوقلوها» گذاشته بودند؛ چون گفته شده بود خدا به آقای هاشمی دوقلو داده و ایشان با خوشحالی شیرینی گرفته و به منطقه آورده بود.
ایشان رزمندهها را جمع کرد و بچهها، تا آنجا که توانستند، با توجه به امکانات موجود، بشکه جمعآوری کردند. همگی با بشکهها به سمت خرمشهر حرکت کردند. سپس بشکهها را روی دو آجر گذاشتند و به هر نفر یک چوب دادند تا وقتی تانکها روشن شدند، با چوبها محکم به بشکهها بزنند.
با این کار، سر و صدایی شبیه صدای تانک ایجاد شد و عراقیها تصور کردند که نیروهای ایرانی با تانک قصد مقابله دارند؛ به همین دلیل، تانکهایشان عقبنشینی کردند. (راوی: سردار قاسم قاسمی، صفحه ۴۰)
تدبیر خلاقانه در «دریاچه ماهی»
«دریاچه ماهی» منطقهای بود که عراقیها در آن آب میانداختند. روز بعد نیروهای ما با پمپ، آب را خالی میکردند. دوباره عراقیها آن را با آب پر میکردند. از یک سو، دشمن آنجا را آب میانداخت که ما نتوانیم به منطقه برویم، و از سوی دیگر، خالی کردن آب با پمپ، هزینهبر بود. به همین دلیل، شهید هاشمی گفت: «بهجای آنکه آب را خالی کنیم، از رودخانه آنقدر آب میریزیم که بتوانیم قایق به آب بیندازیم.»
بعثیها هم که دیدند امکان خالی کردن آب برایشان نیست و نیروهای ایرانی از قایق استفاده میکنند، از آلمان تعدادی مین خورشیدی خریداری کردند و به آب انداختند تا وقتی قایقها به مینها برخورد میکنند، منفجر شوند.
بدین ترتیب، جلوی پیشروی نیروهای ما گرفته شد و استفاده از قایق هم ممکن نبود. دوباره آقای هاشمی گفت: «از شیلات تخم ماهی بگیرید و ماهی پرورش دهیم تا غذای رزمندهها تأمین شود. به همین دلیل، نام آنجا «دریاچه ماهی» شد. (راوی: سردار جانباز مصطفی باغبان، صفحه ۴۲)
دعا در دل خاکریزها
آقا سید مجتبی، ورزشکار، باستانیکار، عاشق امیرالمؤمنین و اهل بیت بود و علاقه زیادی به دعای توسل و زیارت عاشورا داشت. اگر با دقت به وقایع جنگ نگاهی بیندازیم، خواهیم دید که همین دعاها بیشترین کاربرد و اثر را در جنگ داشتند.
آقای هاشمی دائماً در خاکریز و در مقرمان در آبادان، مراسم دعای توسل برپا میکرد. ایشان مقرهایی همچون ایستگاه صلواتی بینراهی هم برپا کرده بود. آبادان و خط مقدم جبهه، در جداره جاده خاکی آبادان–ماهشهر و در نخلستانهای ذوالفقاری بود. در این مقرها نیز دعا خوانده میشد.
آقا سید مجتبی با سوز و علاقهای عجیب دعاها را میخواند و در حین خواندن، برای بچهها صحبت میکرد. او در واقع به آنها میگفت که یک نیروی انسانی باید با چه درجهای از خلوص و دیدگاه، در جبههها بجنگد.
همانطور که میدانید، دیدگاه یک رزمنده نسبت به جبهه و جنگ بسیار مهم و تأثیرگذار است. آقا سید مجتبی همیشه با حالتی دوستانه، نه آمرانه، به آنها میگفت: «بهتر است از اسامی ائمه برای رمز عملیات استفاده کنید». ( راوی: سردار جانباز حاج حسن سماواتی، صفحه ۴۶)
جنگیدن با دستی شکسته
در آن عملیات، تعداد زیادی از نیروهای دشمن کشته یا اسیر شدند. عملیات به پایان رسید. صبح روز بعد متوجه شدیم که آقا سید مجتبی، دستش را با دستمالی بسته است. وقتی علت را از ایشان پرسیدیم، گفت: «دیشب تیری به دستم اصابت کرد و استخوانهای دستم را ترکاند.» بر اثر این اتفاق، آقای هاشمی چهار تا پنج ماه با دست شکسته در خطوط مقدم، سلحشورانه جنگید و حتی یک روز هم حاضر به گرفتن مرخصی نشد. (راوی: سردار ماشاءالله مهماننواز، صفحه ۵۵)
زخمی شدن سید مجتبی در عملیات شبانه
به خاطر دارم ۱۸ آذرماه قرار بود با هماهنگی و همکاری ارتش، عملیات شبانهای انجام شود. کمکم شب به پایان میرسید و به طلوع آفتاب نزدیک شده بودیم. مسیر را ادامه دادیم و نیروها را به طرف خط عراقیها هدایت کردیم. هوا کاملاً روشن شده بود و به ناچار در سنگرهای نفری که در مسیرمان بود مستقر شدیم.
من و آقای هاشمی پشت لودر نیمهسوختهای سنگر گرفتیم. ناگهان پیشانی آقای هاشمی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و خون سراسر پیشانیاش را پوشاند. آقا سید مجتبی با چفیه، خون را از صورتش پاک کرد. بسیار متأثر شدم.
در این اثنا، یک سرباز عراقی به لب خط آمد تا ما را به اسارت درآورد. من فوراً به طرف او شلیک کردم. سرباز عراقی دیگری برای کمک به او به سمت ما دوید و من توانستم او را هم از پا درآورم. (راوی: اصغر وزیری، صفحه ۵۸)
رؤیای ظهیرالدوله
شهید هاشمی روزی که تیر خورد، من و چند نفر از بچهها از جمله صندوقچی و آقای غنچهها، سید مجتبی را شستیم و دفن کردیم. سه روز بعد خوابش را دیدم. داشت توی خیابان ظهیرالدوله میرفت. صدا زد: «داوود!»
نگاه کردم و گفتم: «کجایی تو؟»
گفت: «صبر کن آدمها بروند تا من بیایم.»
آقا مجتبی یک کت و شلوار کرم پوشیده بود و با اینکه هیچوقت ساعت نمیبست، ساعت بسته بود. به او گفتم: «تو که از ساعت بدت میآمد، پس چرا ساعت بستی؟»
گفت: «رفتن و آمدن من حساب و کتاب دارد. باید دقیق باشم.»
گفتم: «آقا مجتبی، چه کسی تو را کشت؟»
هرچه پرسیدم، جواب نداد. بعد گفت: «من وقت ندارم، باید بروم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «باید ساعت معینی آنجا باشم.»
ساعتش را نگاه کرد و رفت.
نمیدانم چرا از دست آدمها ناراحت بود. گفت: «بگذار آدمها بروند، بیایم با تو صحبت کنم.»
(راوی: داوود نارنجینژاد، صفحه ۶۷)
سفرهای برای فقرا که غریبهها نشستند
آدمهایی بودند که اول دور او را گرفتند و بعد با او قهر کردند. به او میگفتم: «مجتبی! با اینها قطع رابطه کن.»
میگفت: «آخر، اینها باید اصلاح شوند.»
پول را میشمرد و میداد به یکی تا ببرد. بعد میآمد و میگفت: «دههزار تومان کم است.» دوباره پول میداد و باز هم میگفتند: «دو هزار تومان کم است.»
میگفت: «من شمردم دادم.» ولی زیر بار نمیرفتند.
از آنجا به بعد دیگر نزد وی نرفتم، تا اینکه یک روز خواب دیدم آقا مجتبی غرق نور است. صدا زد: «داوود!»
گفت: «به حرفهایت گوش ندادم، ضرر کردم.»
گفتم: «مجتبی! من از تو خیلی کوچکترم، ولی دارم این آدمها را میبینم که چه کار دارند میکنند و چطور از مال حرام برای خودشان بساطی راه انداختهاند.»
گفت: «میخواستم برای فقرا سفره پهن کنم، که اینها آمدند و نشستند.»
آخر سر هم آمد، صورتم را بوسید و گفت: «میخواهم بروم به جایی. با من میآیی؟»
گفتم: «هرجا بروی با تو میآیم.» و او خندید. (راوی: داوود نارنجینژاد، صفحه ۶۷)
انتهای پیام/