نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهدا
«۲ تا ۳ ماه قبل از عملیات، ما را خواسته بودند که این گروه را آماده کنیم و از آن جایی که عملیات سری بود هیچ‌کس نمی‌بایست از جزئیات این امر آگاه می‌شد، حتی ما از مکان حمله و زمان حمله خبری نداشتیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۷۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۹

«عملیات که تمام می‌شد، بیشتر رزمندگان می‌خواستند به مرخصی بروند. به‌همین خاطر هیچ وسیله‌نقلیه‌ای پیدا نمی‌شد و بچه‌ها مجبور بودند با هر وسیله ممکن شهر به شهر بیایند تا به مقصد برسند ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحی‌لوشانی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۶۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۸

«رئیس دبیرستان برای اینکه به آقای رجایی امتیاز بدهد گفت شما به جای ۲۲ ساعت تدریس موظف‌تان، می‌توانید ۲۰ ساعت بیاید ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۴۸۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۶

برگی از خاطرات جانبازان؛
«یک دسته از دیوانه‌های شهر مثل جواد حسین دیو بودند، اما معروفیت افروز که خانم بود از دیگران بیشتر مهم بود و همه اهل شهر صابون او به تن‌شان خورده بود و یا دست‌کم یکی از نزدیکانش با افروز برخورد کرده بود ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۴۲۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۴

«این‌گونه جانبازان بدلیل عدم تحرک بدنی چاق می‌شوند، ولی او سیستم بدنی‌اش به اصطلاح اتو کشیده بود و ظاهر جوانی داشت و نشان نمی‌داد که ۵۰ سالش باشد ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید جانباز «مجید نبیل» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۳۳۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۳

«سرگرد علیار فرمانده عملیات حزب دمکرات یکی از افسران فراری پادگان مهاباد که به دموکرات پیوسته بود و در زمان کوتاهی توانسته بود جایگاه مستحکمی از اعتماد و علاقه‌مندی هم‌سنگران دموکراتش را به خود جلب کند و باعث تقویت حزب شود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۳۳۲۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۳

برگی از خاطرات شهید «میوه‌چین»؛
«چند بار دیدم که علی داخل سنگر نشسته و در حال مطالعه کتاب است. جلو که رفتم دیدم کتاب زمان انگلیسی است، پرسیدم؛ علی چرا کتاب انگلیسی می‌خوانی؟ ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «علی میوه‌‏چین» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۳۱۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۱

«یکی از خصوصیات شالباف این بود که به فعالیت‌های مذهبی و نماز جماعت اهمیت می‌داد و به بچه‌ها می‌گفت هنگامی که بیش از ۲ نفر در سنگر هستیم نماز جماعت بخوانیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۳۱۳۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۰

برگرفته از کتاب معلم شهر؛
«اکثر دانشجویان دانش‌سرا که در ارتباط با شهید چگینی بودند با برگزاری تحصن و فشار‌هایی که بر مسئولان دانش‌سرا وارد می‌کردند موفق شدند تا مسئولان وقت دانش‌سرا با تدریس شهید چگینی موافقت کنند ...» ادامه این خاطره از شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۱۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۰

««عروسک چوبی»، یکی از کتاب‌هایی بود که پدرم برای من خریده بود و خیلی از شب‌ها خودش داستانش را به هنگام خواب، برایم می‌خواند. داستانی که شخصیت اصلی آن، دختری هم نام خودم، «زینب» بود ...» ادامه این خاطره از شهید رضا رجبی را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۰۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۹

«چند جا برایش خواستگاری رفتیم. هر جا که می‌رفتیم، می‌گفت من می‌خواهم بروم جبهه و این‌جور حرف‌ها و طرف هم جواب منفی می‌داد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «حجت‌الله صنعتکارآهنگری‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۸۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۶

«نگهبان‌های عراقی با کابل کنار هم ایستاده بودند و حدود ده، دوازده نفر از بچه‌ها باید از کنار آن‌ها رد می‌شدند. حالا دیگر هر چند تا کابل می‌خوردند نوش جانشان! یکی از برادران بسیجی ما حدود شانزده و هفده سال بیشتر نداشت ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۸۱۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۵

«حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با هم رفت‌وآمد کنیم و گفت مهمان حبیب خداست. این رفت‌وآمد‌ها محبت ایجاد می‌کنه. در خونه ما به روی همه بازه ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» است که همزمان با سالروز ولادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۷۶۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۴

برگی از خاطرات شهید دانشجو «سیاه‌پوش»؛
«بیکار نمی‌موند. هر وقت فرصت‌گیر می‌آورد یک کتاب می‌گرفت دستش. باید چند بار صداش می‌کردی تا متوجه بشه و بیاد توی باغ! ...» ادامه این خاطره از سردار گمنام دانشجوی شهید «سید ناصر سیاه‌پوش» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۶۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۱

برگی از خاطرات شهدا؛
«موقعی که اذان ظهر یا مغرب گفته می‌شد، چون معمولاً شهید «رجایی»، دایم‌الوضو بود، منتظر بقیه می‌شد تا وضو بگیرند و در نماز جماعت حاضر شوند ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۵۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۰

«مرا برای شکنجه به اتاقی بردند که یک سروان جلو آمد و با فشار دست بر روی سینه‌ام، مرا روی زمین خواباند. یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظه‌ای بعد حس کردم دو چیزی همانند گیره به دو لاله گوشم وصل کردند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد احتمال دادم باید وسیله برقی باشد ...» همزمان با روز ارتش، ادامه این خاطره از خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۴۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

برگی از خاطرات شهید ارتش «بابایی»؛
«فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می‌کرد. باید بگویم که رژه در حضور شاه برگزار می‌شد. از شروع پرواز چند دقیقه‌ای می‌گذشت و ما در حال نزدیک شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیما‌ها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند که ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۴۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت و بچه‌ها یکی‌یکی بال و پرهایشان باز می‌شد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمی‌دانستم پا‌بند چه شده‌ام که بال‌هایم باز نمی‌شوند ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۸

«برخلاف میل باطنی‌ام و فقط برای ‌اینکه بچه‌ها رو ناراحت نکنم، کنارشان می‌نشستم وعکس می‌گرفتم. محمد ناراحتی من را که می‌دید برای دلداری‌ام با شوخی و خنده می‌گفت نگران چه هستی؟ بادمجان بم که آفت ندارد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «محمدعلی برجی» است که در ادامه تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۱۹۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۶

«شهید رجایی دعای صباح را که دعای حضرت علی (ع) است خیلی دوست می‌داشت و صبح‌ها آن را می‌خواند ایشان برخی از دعا‌های مفاهیم‌الجنان را از حفظ بود ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۱۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۶