نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهدا
«برادران هم چادر من هیچ پتویی نگرفته بودند. شب را بدون پتو سپری کردیم، ولی جا دارد که بگویم نصف شب هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبهه‌ها است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۸۸۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۴

روایتی خواندنی از استاندار اسبق کرمانشاه از شهید «عطاءالله اشرفی اصفهانی»؛
«علی اکبر رحمانی» استاندار اسبق کرمانشاه در روایتی از چهارمین شهید محراب می‌گوید: خیلی به تخت فولاد علاقه داشت. هربار که به اصفهان می رفت حتما به تخت فولاد می رفت و می گفت اینجا پیکر هفتاد پیغمبر، دفن است. بعد از انقلاب هم وقتی قسمتی از آن به گلستان شهدا بدل شد، علاقه خاصی به آن جا پیدا کرده بود.
کد خبر: ۵۴۱۸۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۳

«برادرانِ هم‌چادری صحبت از سیگار می‌کردند و قرار شد در داخل چادر هیچ کس سیگار نکشد. برادر شیخی که از بچه‌های خوب گنبد کاووس بود از آن لحظه به بعد تصمیم گرفت سیگارش را ترک کند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبهه‌ها است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۸۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۳

برگی از خاطرات شهید بهتویی؛
«هنگامی که مرا دید به طرفم آمده و اسلحه‌ام را تحویلم داد و سخن بسیار معناداری گفت که همیشه به یاد دارم ایشان فرمودند این اسلحه به‌معنای ناموس ما است مواظب ناموسمان باش ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۷۲۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۰

«اوایلی که می‌خواست به پایگاه برود اجازه نمی‌دادم. من که نمی‌خواستم در پایگاه فعالیت داشته باشد از خدایم بود اما همش می‌ترسیدم از این طریق پایش به جبهه باز شود ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۶۸۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۹

«یک روز بر سر مزار ابوالفضل بودم خانمی پرسید شما با این شهید نسبت دارید. گفتم برادرم هست. گفت خواهرم بیماری لاعلاجی داشت. ناخودآگاه به مزار شهدا آمدم چشمم به شهید شما افتاد. دیدم هم نوجوان است هم نامش ابوالفضل است ...» ادامه این خاطره را از زبان خواهر شهیدان «محمد و ابوالفضل عباسیان‌پور» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۵۵۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۷

برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛
«تیر از سرم کمانه کرده است. خوب حتما خنده می‌کنی که کمی پایین گرفته بودم الان بهشت بودم. خلاصه خدا خودش رحم کرد و آن دعا‌های مادرم بود که شهید نشدم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۷۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۴

«سال ۵۷، من سوم ابتدایی بودم که یک روز با دوستم تصمیم گرفتیم عکس شاهی که بالای تخته سیاه کلاس‌مان نصب شده بود را بندازیم زمین و فرار کنیم ...» ادامه این خاطره را از زبان جانباز ۷۰ درصد محمد صالحی در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۳۸۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

«منافقین در راه آبیک از بالا ماشین‌هایی اعزام به جبهه را می‌زدند. اعزام در آن روز ممکن نشد تا فردا که یکشنبه بود و باز هم اعزام ممکن نشد تا ساعت ده صبح همان روز که به ما اعلام کردند به دربکوش ساختمانی که الان در اختیار میراث فرهنگی است، مراجعه کنید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱

«پدرش خواب دیده بود که حبیب در باغ زیبایی قدم می‌زند و لباس تمیز و نو به تن دارد. با تعجب پرسیده بود: حبیب تو زنده‌ای؟ کاش زنده بودی و برایت عروسی می‌گرفتم. حبیب گفته بود: من زنده‌ام و در بهشت خیلی خوشحالم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهیدان فریدون و حبیب شفیع‌آبادی است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۳۳۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱

« یکی از اسرا آن‌قدر شیک و بدون گرد و خاک بود که در نگاه اول فکر کردیم که این جزو نیروهای ایرانی است. صورتش کاملاً اصلاح‌ شده و لباس نظامی مرتب و اتوکشیده بر تن داشت. همه می‌پرسیدند که این عراقی است یا ایرانی؟ وقتی معلوم شد که عراقی است فرماندهی یگان دژبان به من گفت: رحمانی پیراهنش را دربیاور! من هم فورا پیراهن نو و گران‌بهای او را از تنش در آوردم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۲۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰

قسمت سوم خاطرات شهید غلامحسین فرهنگی
همسر شهید «غلامحسین فرهنگی» نقل می‌کند: «بار آخر هر دو پسرش را به آغوش کشید و بوسید. به من گفت: خانم! ممکنه شهید بشم و جنازه‌ام پیدا نشه! خودت رو آماده کن!»
کد خبر: ۵۴۱۲۵۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«در جزیره عراق آب یکی از رود‌های نزدیک واقع در خاک عراق را به سمت سنگر‌های ما هدایت کرده بود و ازدیاد آب به‌حدی بود که روزانه حدود سیزده سانتی‌متر آب بالا می‌آمد و بعضی سنگر‌ها را خراب می‌کرد. نیرو‌هایی که سنگر آن‌ها خراب می‌شد بدون جا می‌ماندند ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۲۱۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۹

برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛
«شایعات را نباید زود گوش کرد. این‌ها که این حرف‌ها را در می‌آورند ستون پنجم در بین ما هستند ...» این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۱۴۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۷

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید «عزیزعلی محمدی» در بیان خاطرات فرزندش می گوید: پسرم خیلی احترام من و پدرش را داشت. بعد از شهادتش، اقوام نگذاشتند من پیکر پسرم را ببینم و مدام در مراسم تشییع او می گفتم «من فرزندم را فدای امام حسین (ع) کردم.»
کد خبر: ۵۴۱۰۷۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۶

« قایق‌ران شجاعی داشتیم که به سرعت زخمی‌ها را به جزیره می‌رساند. در فاصله کم دوباره چند زخمی را با خودش آورد. بار سوم که آمد جلو رفتم دیدم راننده قایق عوض شده به کف قایق که نگاه کردم دیدم خود قایقران هم به شهادت رسیده است ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات نویسنده و رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحی‌لوشانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۰۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۶

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«بعضی از اسرا از ما که در میان آن‌ها رفت‌وآمد می‌کردیم درخواست آب داشتند. من از فرماندهی واحد خودمان اجازه گرفتم که بین آن‌ها آب توزیع کنیم و بعضی‌ها را هم که زخم‌هایی سطحی داشتند توسط بهیار واحد پانسمان کنیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۰۳۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۴

روایتی خواندنی از خواهر شهید«حسین اخلاصی زنگنه»؛
خواهر شهید «حسین اخلاصی زنگنه» در بیان خاطراتی می گوید: برادرم قبل از عملیات مسلم ابن عقیل گفت: من از خداوند می خواهم در این عملیات جسمم توسط گلوله دشمن سوراخ شود و در بیابان بماند تا روز قیامت روسفید باشم.
کد خبر: ۵۴۱۰۲۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۴

«عملیات فتح‌المبین به خوبی پیش رفت و در آن منظره‌ای فراموش‌نشدنی دیدم. اجساد عراقی‌ها روی زمین پراکنده بود. ستون دود از جای‌جای منطقه به آسمان می‌رفت. تانک‌های آتش‌گرفته‌ای که بوی اجساد سوخته عراقی‌ها را می‌دادند تهوع‌آور بودند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانی‌ها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۰۹۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۲

برگی از خاطرات؛
«سال ۱۳۶۶ بود که در خط شلمچه پاسگاه زید بودم. تابستان گرم و طاقت‌فرسایی داشت. حدودا ۴۲ درجه بالای صفر بود که شدت گرما امان بچه‌ها را بریده بود. بنده هم به عنوان پزشکیار در بهداری بودم. تعداد مراجعان گرمازده زیاد بود ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۰۸۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۳۱