نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهدا
«ضریح عکس‌ها» عنوان کتابی است که خاطرات، سیره و سبک زندگی برادران شهید «محمد و حسین شبان پور آرانی» را روایت می‌کند.
کد خبر: ۵۴۲۶۴۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۹

«پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می‌رفتیم. معمولاً عصر‌ها بود پشت کامپیوتر می‌نشست و به دنبال مقاله و تحقیق و کار‌های دانشگاهش بود. نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود. داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم ...» ادامه این خاطره از همسر شهید دانشجو و مدافع حرم «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۶۴۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۹

«برادرم خیلی شوخ‌طبع بود یادم می‌آید روزی زنگ خانه ما به صدا درآمد محمود بعد از بازکردن در منزل با صدای بلند مادرم را خطاب کرد و گفت آش! مادرم که مشغول کار بود گفت آش نذری آورده‌اند خوب بگیر و بیا ...» ادامه این خاطره از شهید دانش‌آموز «محمود مافی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۵۵۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۸

برای اولین بار دیدم، حمید گریه کرد طوری که اشک‌هایش روی صورتش کاملاً جاری شد، علت را جویا شدم و حمید هم در حالی که اشک‌هایش را از صورتش پاک و ناراحتی‌اش را از این بابت بیان می‌کرد. جنگ تمام شد و من به آرزویم نرسیدم ...» ادامه این خاطره از خواهر شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۴۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۷

«حمید به شوخی می‌گفت «عه حاج خانوم کمتر گریه کن!» تا این را می‌گفت یاد حرف راننده می‌افتادیم و می‌زدیم زیر خنده. رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی‌ها مثل این راننده فکر می‌کردند طلبه است یا آسید صدایش می‌کردند ...» ادامه این خاطره از همسر شهید دانشجو و مدافع حرم «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۳۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۴

مادر شهید «تقی ملارمضانی» نقل می‌کند: «مکه که بودم، غصه می‌خوردم از این که دستم به حجرالاسود نرسد چکار کنم. غمگین و ناراحت بودم که محمدتقی جلویم ظاهر شد و گفت: مادر! چرا سرگردانی؟ دستت رو بده به من. مرا با خودش برد و به حجرالاسود که رسیدم .... »
کد خبر: ۵۴۲۳۱۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۳

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«در ورودی شهر سردشت تابلویی نصب شده بود که روی آن نوشته بود «به شهر شهیدان گمنام خوش‌ آمدید» و در زیر آن اضافه کرده بود. «قدم با وضو بگذار بر این دشت / به پاس حرمت شهیدان سردشت» ما هم با نوشته عمل کردیم و به پاس احترام شهیدان عزیزمان با وضو و درود و سلام وارد سردشت شدیم ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۲۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۳

گفتگوی تصویری با فرزند شهید «زینعلی محمدی»؛
فرزند شهید «زینعلی محمدی» در بیان خاطراتی می‌گوید: پدرم عاشق شهادت بود و از خداوند طلب شهادت می‌کرد، این موضوع را می‌توان در تمامی نامه‌هایی که با جمله ی «بسم رب الشهدا و الصدقین» آغاز کرده است متوجه شد.
کد خبر: ۵۴۲۲۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۲

«به‌ جز مادر که به امورات خانه رسیدگی می‌کرد، همه اعضای خانواده‌ام در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت می‌کردند. من فقط سیزده سالم بود که با خاله‌ام به تظاهرات می‌رفتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواهر شهیدان محمد و ابوالفضل عباسیان‌پور است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۲۲۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۲

مادر شهید «سروش اعرابی» نقل می‌کند: «چند روزی بود که مدام می‌گفت: مامان! فلانی لباس نداره. یکی از دوستانم کفش نداره. تا اینکه پرسیدم: چرا این‌ها رو می‌گی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: می‌خوام لباس خودم رو بهش بدم من با پیرهن می‌رم مدرسه.»
کد خبر: ۵۴۲۲۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۲

«مدرسه علمیه سردارین یکی دیگر از مدارسی که به دست آیت‌الله باریک‌بین و آقای موسوی شالی احیا و بازسازی شد و یکی از بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین مدارس علمیه قزوین است که حدود ۳۰۰ سال پیش ساخته شده است ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «آیت‌الله هادی باریک‌بین پدر شهید مرتضی باریک‌بین» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۲۱۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۱

«دکتر فارس که می‌دانست شب‌ها به ما غذا نمی‌دهد معمولاً شربت‌های سینه را که برای بیمار‌ها به بهداری می‌دادند روزی هشت، ده تا به ما می‌داد و ما آن‌ها را داخل سطل می‌ریختیم و کمی هم شکر به آن اضافه کرده و داخلش نان می‌ریختم و به عنوان شام می‌خوردیم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین «سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۱۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۳۰

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین در دفاع مقدس؛
«به مقصد که رسیدیم گفتند دشمن در اندیمشک خیلی نزدیک است اینجا امنیت ندارد چرا خانم‌ها را این‌جا آورده‌اید؟. در همان حین ناگهان یک هلیکوپتر عراقی بالای سر ما ظاهر شد و چرخش بال‌هایش در گوش‌مان پیچید به وضوح می‌شد داخل آن را دید. رزمنده‌ها با دیدن سرنشینان آن، فریاد زدند او صدام است! او صدام است! ...» ادامه این خاطره از زبان «کبری چگینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین در دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۰۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۸

روایتی خواندنی از مادر شهید«یحیی چاله چاله»؛
مادر شهید«یحیی چاله چاله» خود را از سربازان مطیع و جان بر کف آقا امام زمان حضرت مهدی (عج) و از حامیان و فداکاران قرار داد. زمانی که جنگ تحمیلی از سوی عراق تجاوزگر آغاز شد سینه اش را برای اصابت گلوله و شهادت در راه پایداری انقلاب اسلامی جلو زد و شعارش جانم فدای امام بود.
کد خبر: ۵۴۲۰۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۸

«اصرار‌های جواد کارساز نبود تا اینکه یک روز به محل کار پدرم رفت و در آن‌جا همکاران آقاجان پادر میانی کرده و به پدرم گفتم حاج‌آقا چرا ناراحتی؟ می‌رود و برمی‌گردد! او را جلو نمی‌برند. آن روز جواد سر از پا نمی‌شناخت مرتب بالا و پایین می‌پرید و با نشان دادن امضای پای رضایت‌نامه فریاد می‌زد «آخ جان رضایت داد! بالاخره رضایت داد! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۲۰۴۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۷

برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛
«کامبیز جان من دوست دارم مثل تو در جبهه باشم و در راه شکر نعمت‌های خدا تا جان در بدن دارم یک قطره خونم را برای رضای خدا از دست بدهم، ولی افسوس از این است که سنم کم است افسوس که مانند تو نیستم ...» این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۰۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۷

«شاگردان قطب دین» عنوان کتابی است که زندگینامه و خاطرات شهدا ی دارالولایه راوند را به نقل از خانواده و همرزمان شهدای راوند روایت می کند.
کد خبر: ۵۴۱۹۹۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۶

«کاروان حرکت کرد مردم با آن بدرقه‌های گرمشان مرا شرمنده می‌کردند. تمام خیابان‌های که رزمندگان بایستی از آن می‌گذشتند پر از ملت حزب‌الله بود. مردم با پخش کردن گل و شیرینی، رزمندگان را بدرقه کردند و رزمندگان از زیر دروازه قرآن عبور کردند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبهه‌ها است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۹۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۶

مجموعه خاطرات صوتی شهید «جاوید اســدان زرگر»؛
فایل صوتی «حلالم کن» یکی از خاطرات صوتی شهید «جاوید اســدان زرگر» است که در کتاب «به وقت زیارت 1» برای علاقه مندان تهیه شده است. در ادامه این خاطرات همراه ما باشید.
کد خبر: ۵۴۱۹۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۵

قسمت دوم خاطرات شهید محمود مظاهری
خواهر شهید «محمود مظاهری» نقل می‌کند: «پرسیدم: وسایل محمود رو چکار کردی؟ گفت: آقای موسوی، امام جمعه، ساعت محمود رو به یک نفر داد. اون هم مبلغی پول داد برای جبهه. ولی اون رو پس داد و پولش رو هم نگرفت.» نوید شاهد سمنان به مناسبت هفته فراجا خاطرات این شهید گران‌قدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.
کد خبر: ۵۴۱۸۹۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۴