پنج خاطره از شهید حسین مختار آبادی/ شهدا از احوال هم با خبرند
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۰۰
یکبار حسین رادر خواب دید م به من گفت :حا ج یو نس و قتی شهید شد پو تین در پا یش نبو د و با کفش د مپا یی بو دمد تی بعد که حاج یو نس ز نگی آبادی به شهادت رسید ما برای مراسم چهلم ایشا ن به زنگی آباد ر فتیم از مادر حاج یو نس که قمرنام دارد و الان به رحمت خداوند رفته پرسید م که وقتی جنازه حاج یو نس را د ید ید پو تین در پا یش بود ایشان گفتند :نه کفش دمپا یی در پایش بو د و من فهمیدم شهدا از احوال هم با خبرند .
نوید شاهد کرمان، شهید حسین مختار ابادی در سال 1342 در خانواده ای متدین در روستای کاظم آباد بدنیا آمد. دوران ابتدایی را در محل تولد خود و دوران راهنما یی وهنرستان را درشهر کرمان پشت سر گذاشت.
با شروع زمزمه های انقلاب شهید حسین مختار ابادی درحالی که دانش اموز هنرستان بود در تظاهرات و حرکت های انقلابی نقش جدی داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی همانند بسیاری ازجوانان دیگر به عنوان بسیجی دا و طلب به جبهه های جنوب عزیمت کرد .از جمله اینکه در عملیات های طریق القدس ففتح المبین و بیت المقدس شرکت نمود تا اینکه سال 1362 درعملیات والفجر3و در جبهه مهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد و جنازه شهید به مدت سه سال مفقود بود و سرانجام در سال 1365جنازه شهید در روستای محل تولدش به خاک سپرده شد.
بنا به وصیت شهید در زمینی که متعلق به وی بود مسجدی به نام امام حسین (ع)سا خته شد و پدر شهید متولی گری مسجد را برعهده گر فت .
روز قیامت باید جوابگو باشی
حسین در کرمان مدرسه می رفت، عصر های پنج شنبه از کرمان به خانه می آمد و تا صبح شنبه و باز صبح شنبه میرفت کر مان و درآنجا اتاقی اجا ره کرده بود، یک روز پنج شنبه شب که از کرمان امد من آبگوشت درست کرده بودم موقع شام من بودم و پدرش و مادر خودم یعنی مادر بزرگ حسین من مقداری گوشت بدون چربی را جدا کرده ودر ظرف غذای حسین ریختم حسین به من گفت : مادر من جوان هستم و دندان دارم و یک کم گوشت خوبی هم که بود برای من گذاشتی ولی خودت و پدر و مادربزرگ باید چربی های آبگوشت را بخورید، شما می دانیددر قیامت باید جوابگو باشی که چرا اینطور ناعادلانه غذا را تقسیم کرده ای.
راوی: مادر شهید
حسین کاظم آباد رابه باد می د هد
اوایل انقلاب بود وقتی حسین از کرمان می امد هنوز سن و سالی نداشت و درمدرسه راهنما یی درس می خواند، یک پرچم سفید می آورد و رویش می نوشت استقلال آزادی ،جمهو ری اسلامی و ان را می بست وسط خیابان یکسر آن را می بست به درخت های این طرف خیابان و سر دیگر ش را نیز می بست به درخت های طرف دیگر خیابان مردم از ترس نیر و های شا هنشا هی پر چم را پا ره کر دند وبا زهفته بعد حسین می آمد واین شعر استقلال آزادی و جمهوری اسلا می را می نوشت و یک روز در مسجد بلند شد و فریاد کشید مرگ بر شاه مرد م همه از ترس فرار کردند و همه می گفتند حسین بالاخره می خواهد کا ظم آباد را به باد بدهد ولی او از هیچ چیز ترس و واهمه ای ندا شت.
راوی: دوست شهید
شا ید جوابگو باشید
حسین وقتی می خواست برود جبهه نشست کنار پدرش و گفت: پدرجان من می خواهم بروم جبهه اگر شما ناراضی هستید من می نشینم کنار شما و هر کاری که شما گفتید من با جان و دل انجام می دهم و هیچ گله و شکایتی هم نمی کنم ولی آن دنیا شما باید جوابگوی نر فتن من به جبهه باشید. پدر ش گفت: حسین جان من حرفی ندا رم اگر می خواهی به جبهه بروی برو وظیفه ات است و باید از دین اسلام پاسداری کنی ان و قت رو کرد به من و گفت: مادر من میروم جبهه دلم نمی خواهد برایم نذرکنی که به سلامت برگرد م .دلم می خواهد نذر کنی که به شهادت برسم .اگر شما نذر کنی که من سالم بمانم و من به شهادت نر سم باز هم آن دنیاشما باید جوا بگو با شید.
راوی: مادر شهید
شهدا از احوال هم با خبرند
یکبار حسین را در خواب دیدم به من گفت :حا ج یو نس وقتی شهید شد پوتین در پا یش نبود و با کفش دمپا یی بود، مدتی بعد که حاج یو نس زنگی آبادی به شهادت رسید، ما برای مراسم چهلم ایشان به زنگی آباد رفتیم از مادر حاج یونس که الان به رحمت خداوند رفته پرسید م که وقتی جنازه حاج یو نس را دیدید پو تین در پایش بود ایشان گفتند: نه کفش دمپا یی در پایش بود و من فهمیدم شهدا از احوال هم با خبرند .
یادم کنید
حسین همیشه شعر را برایم می خواند که :
قلم چینی قلمدان چوب چینی بسی یادم کنی رویم نبینی
بسی یاد کردم در رختخواب مگرر وی مرا در خواب بینی
یکبار که با حسین و پدر ش در صحرا مشغول کاشتن تخم خربزه بودیم حسین گفت: خربزه ها که رسیدند من دیگر نیستم و ان وقت شما مرا یاد می کنید که کمکتان درصحرا تخم میکاشتم این خر بزه ها خیلی شیر ین هستند حتما" روی قبر من بگذارید مردم بخورند.
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۱
در انتظار بررسی : ۱
انتشار یافته: ۱
بنده حقیر ..از سال ۱۳۵۷ که انقلاب شد دایی جان من را به مسجد میبرد ودر دعای کمیل ونماز جماعت تشویق میکرد وبه حوزه علمیه وسپاه سفارش می نمود که الان به عنوان طلبه ومداح ۳۰ ساله بعد از شهادت دایی مشغول نوکری هستم در سال ۱۳۶۲ در والفجر ۳ به شهادت رسید ولی بدن مطهرش بعد از ۳ سال شناسایی وبه کاظم آباد کرمان برگشت مسجد امام حسین ع یادگار اوست .خیلی شوخ طبع با معرفت فوتبالیست انقلابی متدین بود .ان شاءالله بتوانیم او را الگو قرار داده وراهش ا ادامه دهیم ونگذاریم سنگرش خالی بماند روحش شاد .فرزند خواهر شهید حسین اصغر .شیخ محمد.خدایا شهداء ما را با هدای کربلا محشور بفرما .ش تماس ۰۹۱۳۷۵۸۸۸۳۶