شهید عباس گنجه اي كويري به روایت مادر/ خواندن نماز شب در نوجوانی
پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۴۰
اقای قدرشناس تعریف کردند یک شب نیمه های شب عباس بیدار می شود می گوید من هم می خواهم نماز شب بخوانم و چون بچه بوده هنگام سجده روی مهر نماز خوابش می یبرد.
نوید شاهد کرمان، شهید عباس گنجهكويري/ سوم مرداد 1346، در روستاي كريمآباد گاوخوني از توابعشهرستان كرمان زاده شد. تا پايان مقطع ابتدايي درس خواند، به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم آبان 1365، در فاو بر اثر اصابت تركش شهيد شد. مزار وي در گلزارشهداي زادگاهش قرار دارد.
خاطراتی پیرامون شهید گنجه کریمی از زبان مادر بزرگوارشن را مرور می کنیم:
نماز شب
آقای وحید قدرشناس معلم دوران ابتدایی عباس بود که علاقه زیادی به عباس داشت. آقای قدرشناس هر وقت از روستا به کرمان می رفت عباس را با خودش می برد وخیلی وقتها شبها عباس نزد آقای قدرشناس بود.
اقای قدرشناس تعریف کردند یک شب که عباس درمنزل ایشان بودند، ایشان نیمه های شب برای خواندن نماز شب بیدارمی شو ند، عباس که بیدار می شود می گوید من هم می خواهم نماز شب بخوانم و چون بچه بوده هنگام سجده روی مهرنماز خوابش م یبرد.اقای قدرشناس همیشه این خا طره رابه یاد می آورد و از ان شب که محمد سر به مهر خواب رفته تعریف می کند .
................
طریقه شهادت
عباس بعد ازگذراندن دوران آموزش برایم نامه نوشت که در جبهه است و کارش پاسبخش است و گفت مادر، سنگر چهارنفر هستیم که یکی اهل بم است یکی هم اهل اختیارآباد و خودم و دیگری که نمی دانم اهل کجاست.
بعد از شهادت عباس یکی از دوستا نش گفت شخصی بمی بوده و همسنگر عبا س بوده پایش قطع شده است، اگر می خواهید برویم نزدش و ازش پرسید که عباس چگونه شهید شده است.
گفته باشد بعداز اتمام مراسم ختم عباس می روم و ازش می پرسم بعد از پایان یافتن مراسم می خواستم بروم دیدن آن شخص بمی که شب عباس را درخواب د یدم که گفت: من می خواستم با چراغ قوه بروم بچه ها را بیدار کنم که خمپاره به سنگر خورد ومن شهید شدم و همرزم آقای عامری هم شهید شد و بمی هم پا یش قطع شد ودیگر نیازی نیست بروی از کسی چیزی بپرسی ومن هم دیگرنرفتم .
.................
هیچ وقت اشک نریز
درجلوی حیاط خانه درختی داشتیم که اغلب اوقات عباس به این درخت تکیه می داد. یک روزبعد از شهادت عباس من چشمم به درخت افتاد و بی اختیار اشکم جاری شد.
یکی از همسایه ها که اشک من را دید گفت: تقصیرخودت است که بچه ات را به جبهه فرستادی و او هم شهید شد . این حرف دلم را شکست، آن شب عبا س را در خواب دیدم که گفت مگرنگفتم کسی اشکت را نبیند. گفتم اشکم بی اختیار بود و او گفت دشمن زیاد است و با دیدن اشک تو شاد می شوند. هیچوقت جلوی دیگران اشک نریز که دلشان شاد می شود .
...................
تو هم مادرشهید شدی
قبل از شهادت عباس یک شب پدرم را که قبلا " فوت کرده بودند در خواب دیدم که به من رو کرد و گفت : توهم مادرشهید شده ای؟ من گفتم مگرعباس شهید شده است و او گفت: بله عباس شهید شده است و دو روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند.
..................
من به هیچ چیزاحتیاج ندارم
نزدیک سالگرد عباس بود که پدرش رفت برای مراسم سالگرد خرید کرد وقتی آمد دیدم حلوا نخریده است من ناراحت شدم و با هم بحث کردیم که چرا حلوا نخریده است.
شب عباس را به خواب دیدم که گفت: چرا با پدرم بحث کردی، من حلوا نیاز ندارم، اینجا همه چیزهست. دست من را گرفت و برد و گوسفندهایی که تا آن موقع برایش قربانی کرده بودیم را به من نشا ن داد و گفت: ببین همه اینها زنده هستند و من به هیچ چیز احتیاج ندارم، فقط اینجا چای و نخود و کشمش نیست.
راوی: مادر شهید
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
شهیدان همیشه عزیز وزنده اند روحشان شاد