با توسل به فرزند شهیدم، مشکلاتمان حل می شود
يکشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۰۵
هر وقت برای هر کدام از ما مشکلی پیش می آید، به فرزند شهیدم متوسل می شویم و واقعاً هم همیشه کمک می کند و مشکلاتمان را حل می کند.

نوید شاهد کرمان، شهید مهدی حسینی اختیار آبادی دوم فروردين 1338، در روستاي اختيارآباد از توابع شهرستان كرمان ديده به جهان گشود. وی تا پايان مقطع متوسطه درسخواند و ديپلم گرفت. كشاورز بود، به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و دوم اسفند 1363، درجزيره مجنون بر اثر اصابت تركش شهيد شد. مزار وي در زادگاهش واقع است.
خاطراتی از این شهید بزرگوار را مرور می کنیم:
***مهدی ازسن دوازده سالگی که برای ادامه تحصیل به کرمان رفته بود تقریباً جدا از ما و به طور مستقل زندگی می کرد. در کرمان در خانه یکی از آشنایان برایش اتاقی گرفته بودیم و زن صاحب خانه کارهای پخت و پز او را نیز انجام می داد. یک روز به من گفت:«مهدی وقتی از مدرسه می آید می رود یا مسجد ملک یا مسجد جامع و تا دیر وقت شب آنجاست. اگر خدایی ناکرده برایش اتفاقی افتاد لااقل شما بدانید.» من گفتم:«خدا خودش او را حفظ می کند و مواظبتش می کند».
***اکثر روزها، روزه می گرفت و با این که می دانستم روزه است به او می گفتم:«لااقل به من بگو روزه ای تا برای افطار یا سحرت غذا درست کنم.» می خندید و می گفت:«من که روزه نیستم.» گاهی وقت ها که می دیدم شب تا صبح چراغ اتاقش روشن است و مشغول نماز و دعا و قرآن خواندن است. مقداری نان و یک عدد تخم مرغ میگذاشتم داخل سینی و می گذاشتم در اتاقش که سحری بخورد و صبح که می رفتم، می دیدم دست نخورده باقی مانده است و می گفت:«مگر انسان گرسنه هم می شود.»
تعطیلات تا بستان هم نزد ما می آمد و کمک پدرش می رفت صحرا و کار کشا ورزی انجام می داد.
***من و پدر مهدی با جبهه رفتن او مخالفت می کردیم او سه بار مخفیانه و بدون اطلاع ما رفت جبهه و از آنجا نامه می نوشت که من جبهه هستم. دفعه آخر که آمد مرخصی زخمی شده بود و گلوله به پایش خورده بود و هر روز می بایست برای پانسمان کردن پایش به بیمارستان برود. هر وقت به او می گفتم:«بذار پایت را ببینم.» نشانم نمی داد و می گفت:«چیزی نیست، یک زخم مختصر است و بالاخره خوب می شود.» بعد از چند روز استراحت که پایش بهتر شده بو د، می گفت:«می خواهم بروم جبهه.» او گفت:« جبهه واجب تر است و من می خواهم بروم جبهه.» خلاصه به پدرش گفتم:«چه من و شما موافق باشیم یا مخالف، او می رود. پس بهتر است او را بدرقه کنیم و از زیر قرآن رد کنیم.» .روز بعد او را از زیر قرآن رد کردیم و به جبهه رفت که آخرین رفتنش شد و دیگر برنگشت تا اینکه خبر شهادتش را آوردند .
***هر وقت برای هر کدام از خواهرها و برادرهایش یا برای خودم مشکلی پیش می آید، چه در کارهای روزانه و چه در تصمیماتی که برای آینده می گیریم، به او متوسل می شویم و واقعاً هم همیشه کمک می کند و مشکلاتمان را حل می کند .
شهدا همه به درگاه خداوند آبرو دارند و به خاطر همین آبرویشان است که وقتی به آنها توسل می جوئیم نتیجه می گیریم.
راوی: مادر شهید
نظر شما