مجلس عروسی!
يکشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۸ ساعت ۲۱:۱۳
احمد گفت: « من با اين لباس نماز مي خوانم. وقتي با آن نماز ميخوانم، يعني ايرادي ندارد. پس با همان به عروسي هم ميروم.»
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید «احمد عبدالهی» نهم مرداد 1332، در شهر کرمان متولد شد. وی تا پایان مقطع متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1361، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. کارمند مخابرات بود، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سرانجام در بیست وسوم دی 1365، در بیمارستان شهید فقیهی شیراز بر اثر صدمات ناشی از جراحات جنگی به شهادت رسید.
در ادامه به مرور خاطراتی از شهید «احمد عبدالهی» می پردازیم:
*** شلوارهايم را شسته بودم و چون شلوار ديگري نداشتم، براي دويدن صبحگاهي از چادر بيرون نرفتم. نشسته بودم كه وارد چادر شد. خيلي با هم صميمي بوديم. به گمان اين كه رعايت دوستي را ميكند و به روي خودش نخواهد آورد، خيلي خودماني به استقبالش رفتم. بدون آن كه بنشيند، پرسيد: «چرا در مراسم شركت نكرده اي؟» جواب دادم: « شلوارهايم را شسته ام و ...» گفت: « نمي توانستي يك شلوار از دوستانت قرض كني؟» و از چادر بيرون رفت. چنان اين جمله را به زبان آورد كه عذاب وجدان گرفتم. تا مدت ها خودم را سرزنش كردم.
***براي شركت در مجلس عروسي يكي از دوستان دعوت شديم. لباس هميشگي را به تن كرد. آمادهي خروج از منزل بوديم كه پرسيدم: « شما نمي خواهيد لباس تان را عوض كنيد؟»گفت: « لباس من ايرادي دارد؟» گفتم: « نه... ايرادي ندارد، ولي ...» بلافاصله گفت: « من با اين لباس نماز مي خوانم. وقتي با آن نماز ميخوانم، يعني ايرادي ندارد. پس با همان به عروسي هم ميروم.»
*** بعد از ساعت ها تمرين و آموزش، خسته و تشنه وارد چادر شديم. به طرف كلمن آب يخ رفت. ليوان را برداشت كمي فكر كرد و لحظهاي بعد بدون آن كه آب بنوشد، كلمن را به دست گرفت و از چادر خارج شد. طولي نكشيد كه برگشت. پرسيدم:« كجا رفتي؟چرا كلمن آب يخ را با خودت بردي؟!» گفت: « بعضي از بچه ها آب خنك نداشتند. به آن ها آب دادم.» سپس ليوان را پر از آب كرد و به طرفم گرفت. تعارف كردم. آب را خورد. ليوان را مجدداً آب كرد و به دستم داد. آن را گرفتم و به دهان بردم. آب گرم بود. با تعجب گفتم: « آب گرم است. پس آب خنك چه شد؟!» گفت: « آب خنك را به بچه ها دادم. به من و تو نرسيد.»
برگزفته از کتاب «احمدآقا»
پایان پیام/
نظر شما