در آستانه پنجمین سالگرد شهادت سردار سلیمانی و همچنین اولین سالگرد شهدای حادثه ۱۳ دی ماه کرمان، گفتگویی از پدری را تقدیم نگاهتان میکنیم که دو کودک دلبندش؛ ریحانه ۱۸ ماهه، محمد امین ۸ ساله و همسرش فاطمه و دو خواهر و چهار خواهرزاده‌اش در حمله تروریستی روز سیزدهم دی ماه به شهادت رسیدند. این پدر صبور می‌گوید: بچه‌هایم را به حاج قاسم سپرده‌ام.

بچه هایم را به حاج قاسم سپرده ام

 

به گزارش نوید شاهد کرمان، در حادثه ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲، بسیاری از شهدای حمله تروریستی گلزار شهدای کرمان، کودکانِ خردسال، زنان و دخترانی بودند که با عشق و شوق در مسیر راهپیمایی بودند تا خودشان را بر سر مزار سردار دل‌ها برسانند. خانواده سلطانی‌نژاد در مراسم سالگرد شهید سلیمانی موکبی را اداره می‌کردند تا از زائران مزار مطهر سردار شهید پذیرایی کنند. خانواده‌ای که با تقدیم ۹ شهید به الگوی صبر و استقامت مردم کرمان تبدیل شده‌اند. نویدشاهد کرمان با «پیمان سلطانی‌نژاد» به گفتگو نشسته است، پدری که دو کودک دلبندش؛ ریحانه ۱۸ ماهه، محمد امین ۸ ساله و همسرش فاطمه و دو خواهر و چهار خواهرزاده‌اش در حمله تروریستی روز سیزدهم دی ماه به شهادت رسیدند.  

در ادامه توجه شما را به این گفتگو جلب می‌نمائیم:

از همسر شهیده خود برایمان بگوئید:

سال ۱۳۹۰ با همسرم آشنا شدم. پدرش خادم مسجد و مسجدساز است. آشنایی ما هم در این میسر معنوی مسجد اتفاق افتاد. اولین بار همسرم را با چادر سفیدی دیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد و وارد خانه کنار مسجد می‌شد. خواهرم واسطه این ازدواج شد. وقتی به خواهرهایم گفتم؛ دختری که می‌خواهم را پیدا کرده‌ام، همان لحظه گفتند: بسم‌الله! برویم خواستگاری و یک ماه نشد که عقد و ازدواج کردیم.

 

بچه هایم را به حاج قاسم سپرده ام

 


فکر می‌کنم یک فرشته به تمام معنا را از دست داده‌ام. همسرم خانه‌دار بود و همان گوشه آشپزخانه سجاده‌اش راه پهن می‌کرد و نماز اول وقت می‌خواند. همیشه می‌گفت: «نماز اول وقت، چیز‌ها به آدم می‌دهد!». حالا می‌فهمم که از نماز‌های اول وقتش، شهادت را از خدا گرفت. «فاطمه یک فرشته به تمام معنا بود. برای زندگی خیلی وقت می‌گذاشت. از کلاس قرآن محمدامین گرفته تا نظم خانه و زندگی.» همسرم واقعا یک خانم هنرمند بود و در بحث ادب و تربیت بچه‌ها تاکید داشت. بر حلال و حرام خیلی اصرار داشت.


اما همه‌کاره خانه ما «محمد امین» بود. از انتخاب غذای ناهار و شام تا لباس‌های ریحانه، همه را خودش تعیین می‌کند دلم نمی‌آمد به خواسته‌های ریحانه و محمدامین نه بگویم؛ مخصوصاً محمدامین. مدتی کلاس قرآن می‌رفت و پیشرفت خوبی هم داشت و حسابی علاقمند شده بود.


زمانی که همسرم، «محمدامین» را باردار شد خیلی خوشحال بود. برای انتخاب نامش گفتم: «اگر بچه پسر شد. اسمش را محمد بگذاریم». فاطمه گفت: «نمی شود که شما تنهایی انتخاب کنید». گفتم: «خب! محمد صالح باشد». گفت: «اجازه بدید من انتخاب کنم» و همسرم نام «محمد امین» را بر فرزندمان گذاشت.

 

بچه هایم را به حاج قاسم سپرده ام


نام ریحانه را هم مادرش انتخاب کرد؟

همسرم، ۸ ماهه ریحانه را باردار بود. گفتم: «براش یک اسم انتخاب کنیم. من دوست داشتم، کوثر بگذاریم». همیشه دعا می‌کردیم خداوند به ما یک دختر بدهد. نیت کردیم و قرآن را باز کردیم و اسم دخترمان را ریحانه گذاشتیم. محمد امین قلب من بود، اما زمانی که ریحانه من را بابا صدا زد، حس پدر شدن را چشیدم. ریحانه شبیه خودم و مادرم بود تا زمانی که دختردار نشوید پدر شدن را حس نمی‌کنید. چند نفر از اقوام ما هم به برکت اسم ریحانه، اسم دخترشان را ریحانه گذاشتند بعد از شهادتش هم دیدیم که ریحانه جهانی شد.

 

بچه هایم را به حاج قاسم سپرده ام

 


از موکب خانوادگی تان در گلزار شهدا و روز‌ها و شب‌های آخر حضور بچه‌ها در خانه چیزی به یاد دارید؟


مجری و متولی موکب خانوادگی مان بودیم. پدر همسرم موکب دار است. هر سال ۲-۳ شب خودجوش برای حاج قاسم از مردم پذیرایی می‌کنیم. من و همسرم و بچه هایمان هر سه شب آنجا بودیم. شب قبل از حادثه ساعت ۴ عصر رفتم دنبال بچه‌ها خانه پدر خانمم، بچه‌ها را سوار کردم. شب ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر هم بود یک شاخه گل برای فاطمه خریدم و همان آخرین هدیه من به همسرم بود. کیک گرفتم و دورهم جمع شدیم و محمدامین به مادرش کادو داد.


از روز حادثه بفرمایید. همسر و فرزندان تان از چه زمانی در گلزار بودند؟

شب قرار گذاشتیم، فردا عصر برویم موکب. من سرکار رفتم. همسرم ۸ونیم صبح زنگ زد. گفت: ما را یک جوری برسان موکب. محمدامین اصرار دارد برود گلزار. اصلا سیزدهم قرار بود بچه‌ها عصر بروند گلزار. به اصرار محمد امین زودتر رفته بودند. پسرم عشق خاصی به موکب‌ها و حال و هوای گلزار داشت. خیلی‌ها محمد امین را در حال نذری دادن دیده بودند.


همسرم بعد از مدتی تماس گرفت و گفت: من با نغمه هماهنگ کردم بیاید دنبالمان. حدود ساعت ۲ونیم بعدازظهر خودم با همسرم تماس گرفتم. احوالپرسی کردم و گفتم: «ریحانه خوبه؟ هوا چطوره؟». فاطمه گفت: «همه چی خوبه. بیا و ببین محمد امین چطور چای بابونه به زائران می‌دهد. تو را به خدا زود بیا.» و از حس و حال معنوی گلزار شهدا تعریف می‌کرد و قرار شد من یک استراحتی کنم و شب با هم برویم موکب و خداحافظی کردیم.

از حمله و انفجار‌های مسیر گلزار شهدا چطور خبردار شدید؟

چند دقیقه بعد از آن تماس، همکارام گفت: «از بچه‌ها خبر داری کجا هستند؟ گویا کپسول گاز منفجر شده...». گفتم: شایعه نکن. ۱۰ دقیقه بعد گفت: «میگن بمب گذاشتن کلی آدم شهید شده، تروریستی بوده». فهمیدیم انتحاری زده‌اند. هرچه به همسرم زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. دلم طاقت نیاورد. با ماشین رفتم سمت گلزار. با خانمم تماس گرفتم جواب نداد. خیابان‌ها شلوغ شده بود. نرسیده به موکبِ بچه‌ها، برادر خانمم زنگ زد و گفت: از بچه‌ها خبر داری؟ گفتم: نه. گفت من با نغمه تماس گرفتم. گفت دارند می‌روند سمت خانه. من هم به طرف خانه برگشتم. نگران بودم یک ساعت گذشت. همسرم امکان نداشت جواب تلفن ندهد. پدر خانمم تماس گرفت و گفت: بیا خانه ما و شروع کرد به گریه کردن. گفتم: مگر تماس نگرفتید. گفت: تماسی که گرفتم اولین انفجار بوده است. بعدا فهمیدیم انتحاری دوم دقیقاً کنار خانواده ما خودش را منفجر کرده بود. گویا انفجار اولی کنار موکب حسین آقا اتفاق می‌افتد. این‌ها که می‌خواهند از آن محل دور شوند و بروند ناخود‌آگاه در مسیر انفجار دوم قرار می‌گیرند. خواست خدا این بود که شهادت نصیب‌شان شود.

با هم سوار شدیم همه بیمارستان‌ها را گشتیم. نه در آمار شهدا بودند و نه زخمی‌ها. هیچ جا نبودند. ساعت ۱۱ شب خواهرزاده‌ام تماس گرفت، گفت: «دایی! مشخصات ریحانه چی بود»؟ گفتم: «والا نمی‌دانم صبح با چه لباسی رفته». گفت: «کاپشنش صورتیه»؟ گفتم: «آره». گفت: «گوشواره‌هایش چطور، شکل قلب هستند»؟ گفتم: «آره». لباس‌ها را شب یلدا برایش خریده بودم. نمی‌خواست به من خبر شهادت بچه‌ها را بگوید، گفت: «دایی. این دختر ۱۳ سالشه. من خواستم مشخصات ریحانه را بگیرم، دنبالش بگردم.» ریحانه را پیدا کرده بودند، ولی درست و حسابی خبر نمی‌دادند. نگفته بودند چه بر سرم آمده. قسم می‌دادم که راستش را بگویید.


تا ۸ صبح روز بعد گفتند؛ در بیمارستان فوتی نیست. هرکسی بوده برده‌اند پزشکی قانونی، در هر بیمارستانی می‌رفتیم، آنقدر همه رفته بودند، می‌گفتند: شما از چه خانواده‌ای هستید. می‌گفتیم؛ «سلطانی». می‌گفتند: «آقا چه خبره هر کسی میاد میگن سلطانی».


صبح رفتم پزشک قانونی همان لحظه که از پله‌ها پایین رفتم و چشمم به آن کاور کوچک افتاد. اولین نفری که دیدم دخترم ریحانه بود. گفتم این ریحانه من است. شک نکنید. گفتند کاپشنش را نگاه کن. نمی‌توانستم باور کنم. صورتش را دیدم. شناختمش. حالم بد شد. بردنم بیرون. دوباره گفتند: باید برای شناسایی بیایی. دوباره رفتم این بار پسرم محمد امین را دیدم. صورتش غرق در خون بود. همسرم بخاطر جراحات زیاد غیرقابل شناسایی بود و حوالی ساعت یک بعدازظهر شناسایی شد.


شهادت خانمم و پسرم و دخترم و خواهر خانمم سمیه سلطانی نژاد و دخترش فاطمه زهرا سلطانی نژاد و پسرشان مهدی سلطانی نژاد، همسر برادر خانمم خانم گلزاری و هچنین دخترشان و یک جانباز علی سلطانی نژاد ۱۳ساله جانباز را در این حادثه داشتیم که همگی در کنار هم در گلزار شهدای کرمان دفن شدند که در آرزوی هرکسی است. شخصیت‌های بزرگی خواستند آنجا دفن شوند، ولی بهشان اجازه ندادند. این شهدا سعادت زیادی داشتند که در خانه آخرت، همسایه سردار سلیمانی شدند.


دلتنگ بچه‌ها می‌شوید؟ احوال این روزهایتان چگونه است؟

روز‌ها برایم سخت می‌گذرد و شب‌ها خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم برای کدامشان گریه کنم ریحانه، محمدامین، یا برای همسرم. انگار آن بمب‌ها وسط خانه ما منفجر شد. اگر مسئله شهادت بچه‌ها نبود، نمی‌توانستم با خودم کنار بیایم و طاقت نمی‌آوردم. می‌دانم حاج قاسم کنار آن‌ها است که خودش عموی بچه‌های شهدا بود. ریحانه تکه‌ای از قلبم بود. همسرم فرشته به تمام معنا بود. داغی که محمدامین بر دلم گذاشت خیلی سنگین است. همه طایفه و خانواده می‌دانستند، چقدر وابسته او هستم. رفتنش جگرم را آتش زد. به پسرم وابستگی شدیدی داشتم.


ما همشهری سرداریم. جای سردار در دل‌های ماست و خادمی او وظیفه ماست و خوشحالم پسر من در آخرین لحظات خدمت زائرانش را می‌کرد. من بچه‌هایم را به او سپرده‌ام. محمد امین همیشه می‌گفت: بابا جمع خانواده را به هم می‌زنید. نه یک بار چندین بار. الان می‌فهمم محمد امین چی می‌گفت: کاش خدا نیم ساعت زودتر به من اجازه داده بود، با بچه هایم بودم. روز‌های اول بی قراری می‌کردم. عکس ریحانه را که بغل حاج قاسم دیدم نفسی تازه در وجودم آمد و هیچ واهمه ترسی ندارم. ولی غبطه می‌خورم چرا نرفتم.

کلام پایانی:
طرف حساب ما با حاج قاسم است. ریحانه برای من فرقی با یک بچه فلسطینی ندارد. اصلا ناشکری نمی‌کنم و خدا عزتی بود که به من داد. چون می‌دانم اگر در یک سانحه دیگر بود، من این گونه با شما صحبت نمی‌کردم، ما از بانو زینب (س) بالاتر نبودیم که آن همه مصیبت دیدند. انشالله خود آقا امام زمان (عج) از ما قبول کند. ریحانه با حاج قاسم معامله کرده است و اصلا ناشکری نمی‌کنم.


ما کرمانی‌ها باید به کرمانی بودن خودمان ببالیم. من همشهری حاج قاسم سلیمانی هستم و این نعمت خیلی بزرگی است که خدا به ما داده است. دو ساعت بعد از حادثه شهادت بچه‌های مان در گلزار شهدا جمعیت موج می‌زد و جای سوزن انداختن نبود. روز بعد و تشییع شهدا را هم که همه دیدند. سردار از ما خواسته پای ولایت بمانیم و ما یک لحظه خنده آقا را با دنیا عوض نمی‌کنیم.


ما خیلی آقا را دوست داریم. کاش بتوانیم دستشان را ببوسیم. بسیار مشتاق دیدار حضرت آقا هستم و این دیدار قوت قلبی برای دل داغدار ما است. تا آقا را نبینم دلم تسکین پیدا نمی‌کند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده