خاطره خودنوشت شهید میرزایی «12»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «يک روز از تپه ديدبانی بيرون آمدم و در حالی که 20 متر ديگر نمیخواست به سنگر برسم يک باره گلوله توپی...» متن کامل خاطره دوازدهم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۶۳۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۵
خاطره خودنوشت شهید میرزایی «11»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «دوربين انداختم و ديدم چند نفر کماندو از آن تکاورهای بعثی که ماهر بودند داشتند دوربين به محور ما میانداختند که يکباره به نگهدار دوربين را دادم، او نگاه کرد و...» متن کامل خاطره یازدهم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۶۳۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۴
خاطره خودنوشت شهید میرزایی «10»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «يک روز من و نگهدار در سنگری که پشت خاکريز بود رفتم و با دوربين نگاه کرديم، وقتی پايين میآمديم سنگرهای استراحت و نگهبانی ...» متن کامل خاطره دهم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۶۲۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۳
خاطره خودنوشت شهید میرزایی «9»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «بعد از چند ماهی دوباره به جبهه دارخوئين رفتيم که در اين مدت من و برادر شهيدم ديدهبان تيپ کربلا بوديم که...» متن کامل خاطره نهم این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۵۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۸
مصاحبه با همسر شهید مدافع سلامت؛
همسر شهید «منصور جاوید پور» از شهدای مدافع سلامت استان ایلام میگوید: کادر بیمارستان با وجود اینکه میدانستند دست در گریبان با مرگ هستند رسالتشان را رها نمیکردند و به نظر من بالاترین هویت ماندگار برای هر انسانی، شهادت است. در ادامه مصاحبه تصویری با همسر گرانقدر این شهید والامقام منتشر میشود.
کد خبر: ۵۴۱۵۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۷
خاطرات شفاهی پدران شهدا
ولیالله معصومی پدر شهید «جواد معصومی» میگوید: «با شروع جنگ تحمیلی از سوی ارتش به جبهه اعزام شدم. بودن من در جبهه انگیزهای برای حضور جواد در جبهه نیز شد. 3 ماه برای حضور در خدمت سربازیاش مانده بود که به دفتر ثبت نام مراجعه کرد ولی پذیرفته نشد. هر چه من اصرار می کردم که درسش را بخواند و من در جبهه حضور دارم و نیازی به حضور او نیست ولی قبول نمی کرد و میگفت: دفاع از کشور یک تکلیف است.» در ادامه مصاحبه تصویری با پدر این شهید گرانقدر را میبینید.
کد خبر: ۵۴۱۵۵۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۷
«یک روز بر سر مزار ابوالفضل بودم خانمی پرسید شما با این شهید نسبت دارید. گفتم برادرم هست. گفت خواهرم بیماری لاعلاجی داشت. ناخودآگاه به مزار شهدا آمدم چشمم به شهید شما افتاد. دیدم هم نوجوان است هم نامش ابوالفضل است ...» ادامه این خاطره را از زبان خواهر شهیدان «محمد و ابوالفضل عباسیانپور» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۵۵۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۷
گفتگو با مادر شهید مدافع امنیت وطن/ قسمت دوم
در این کلیپ مادر شهید «ایرج کِنشلو» نقل میکند: «در زمانی که ناراحت هستم ایرج به خوابم میآید و من را دلداری میدهد و میگوید: مادر از من راضی باش که وظیفهام را در قبال خاک و وطنم انجام دادم.»
کد خبر: ۵۴۱۵۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۷
پدر شهید «سعید برندگی» با بیان اینکه سعید در فاو به شهادت رسید، گفت: وقتی پیکر پسرم را دیدم نشناختم.
کد خبر: ۵۴۱۵۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۶
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
شهید «بساط سعدی» از شهدای سرباز استان ایلام است که شهریورماه 1366 در قلاویزان مهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد. مادر گرانقدر شهید سعدی می گوید: پسرم بساط درس خوان بود ولی آرزوی شهادت هم داشت، یک هفته بعد از شهادتش نتیجه قبولی اش در دانشگاه تربیت معلم اعلام شد. در ادامه فیلم این مصاحبه منتشر می شود.
کد خبر: ۵۴۱۵۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۵
گفتگو با همسر شهید «یزدانبخش بختیاری»؛
همسر شهید «یزدانبخش بختیاری»، در بیان خاطرات ی می گوید: از خداوند جز شهادت هیچ چیزی را طلب نمی کرد. به مادرش در یک وصیت نامه یادآور شده بود که مادرم! من راه برادرم داوود را ادامه می دهم همانطور که در شهادت او صبوری کردی برای شهادت من هم صبور باش.
کد خبر: ۵۴۱۴۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۴
خواهر شهید «حسن هوشمند» نقل میکند: «مادرم میگفت: طاهره جان! هر روز که میخواهی به مدرسه بری باید چادرت رو سرت کنی! در بین راه دوستم با یک حرکت سریع و کودکانه چادرم را از روی سرم کشید و داخل کیفم گذاشت. ناگهان با چهره داداش حسن که بسیار ناراحت بود روبرو شدم. ...»
کد خبر: ۵۴۱۴۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۴
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«تیر از سرم کمانه کرده است. خوب حتما خنده میکنی که کمی پایین گرفته بودم الان بهشت بودم. خلاصه خدا خودش رحم کرد و آن دعاهای مادرم بود که شهید نشدم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۷۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۴
خاطره خودنوشت شهید میرزایی «7»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «سه هفته در اين ماه مبارک رمضان برادرم احمد را در خواب ديدم با چهرهای نورانی...» متن کامل خاطره هفتم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۵
خاطره خودنوشت شهید میرزایی «6»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «مدت سه روز در پادگان بوديم و بعد به واحد تخريب تيپ احمدبن موسی(ع) اعزام شديم و در مناطق پل ذهاب و بعد از 19 روز ماندن...» متن کامل خاطره ششم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۵
خاطره خودنوشت شهید میرزایی «5»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «بعد از اين که نشست پس از چند لحظه اي متوجه او شدم که صداي عجيبي از زيرگلوي او به گوشم مي رسد نگاه کردم ديدم يک کيسه سفيد که مخصوص بود به گردن او آويزان است و...» متن کامل خاطره پنجم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۳۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲
خاطره خودنوشت شهید میرزایی «4»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «عمليات کربلای 4 در تاريخ 4 دی ماه 65 شروع ساعت 10:30 با رمز يا محمدرسول الله محور شلمچه...» متن کامل خاطره چهارم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲
خاطرات شفاهی مادران شهدا
فاطمه کریمی مادر شهید «جواد کریمیآهویی» میگوید: «جواد شبها بیدار میشد و نماز میخواند. یادم میآید شبی بیدارم شدم و متوجه شدم که جواد در حال نماز خواندن است از او پرسیدم نماز شب میخوانی؟ مکثی کرد و گفت: نمازهای قضایم را میخوانم. تعجب کردم جواد سنی نداشت که نماز نخوانده داشته باشد چیزی نگفتم و به اتاقم برگشتم. فردای آن روز ماجرا را به همسرم گفتم: ایشان که از موضوع با خبر بود، گفت: مدتی است که جواد شبها بیدار میشود و نماز شب میخواند ولی دوست ندارد کسی بداند.» در ادامه مصاحبه تصویری با مادر این شهید گرانقدر را میبینید.
کد خبر: ۵۴۱۴۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲
گفتگو با والدین شهید محمدرضا فوادیان
در این کلیپ والدین گرامی این شهید گرانقدر نقل میکنند: «او همیشه به نماز اول وقت اهمیت میداد. بسیار زحمتکش و احترام خاصی برای والدینش قائل بود. خداوند او را گلچین کرد.»
کد خبر: ۵۴۱۳۸۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲
«سال ۵۷، من سوم ابتدایی بودم که یک روز با دوستم تصمیم گرفتیم عکس شاهی که بالای تخته سیاه کلاسمان نصب شده بود را بندازیم زمین و فرار کنیم ...» ادامه این خاطره را از زبان جانباز ۷۰ درصد محمد صالحی در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۳۸۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲