«از آنجا که نام پدر و نامزدم در شناسنامه رجبعلی بود. تصمیم گرفتم با اسم دیگری صدایش کنم موضوع را با او در میان گذاشتم بعد از اندک سکوت لبانش را برگرداند و گفت، چون ماه رجب به دنیا آمدم اسمم را گذاشتند رجبعلی! ... قربانیشان بروم! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «رجبعلی قربانیموینی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۹۵۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۰۳
برگی از خاطرات شهید دولت، ناصرخانی؛
«پسرم در نامه نوشته بود، مادر من را ببخش که به شما نگفتم که به جبهه میروم، هر وقت جایم معلوم شد، برایت نامه مینویسم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «ناصر باباخانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۹۵۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۰۲
حیدر در خواب به دوستش گفته بود: «اگه میخواهی به مقام شهدا برسی، نماز اول وقتتون ترک نشه. نماز اول وقت کمتر از شهادت نیست.»
کد خبر: ۵۳۹۴۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۳۱
«برخی از رزمندگان مجروحیتهایی در بخشهایی از بدنشان داشتند، اما مجروح قطعنخاعی برایشان مفهوم نبود و بهدرستی نمیدانستیم قطع نخاع یعنی چه و کسی مثل مجید آقا چه سرنوشتی در انتظارش میباشد ...» ادامه این خاطره از شهید جانباز «مجید نبیل» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۹۴۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۳۱
خاطرات برادر شهید مریوند؛
پس از مدتها تفحص، پیکر سوخته اش را در کنار همرزمانش یافتیم که در داخل پوتین با ماژیک قرمز نوشته بود، مریوند.
کد خبر: ۵۳۹۳۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۳۱
برادر شهید «امرالله بختیان» نقل میکند: «او را در روز قدس به خاک سپردند تا در روز حساب، کتابش خالی نباشد.»
کد خبر: ۵۳۹۳۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۳۰
«چند لحظه بعد امام بلند شدند و گلها را یکییکی به گردن اسرا از جمله خودم انداختند که از خواب پریدم. از خواب که بیدار شدم رفتم سراغ یکی از آزادهها که تعبیر خواب بلد بود خوابم را برایش تعریف کردم خیلی خوشحال شد ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجیزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۹۳۳۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۳۰
«اتاق من که وزیر مشاور در امور اجرایی بوده همراه با کسی که قائممقام من بود اتاق کوچکی در طبقه چهارم نخستوزیری بود اینها همه برای آن بود که مثل سابق، بهترین اتاقها را در اختیار وزرا و معاونان آنها قرار ندهند که تدریجاً خلقیات مسئولان تغییر کند و اسیر پست و مقام شوند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمدعلی رجایی» است که در آستانه گرامیداشت هفته دولت تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۹۳۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۳۰
«با آن وضعیت جسمیاش فرزندم را همراه با آن دستگاه از پلهها پایین میآورد، چون شیمیایی بود موقع پایین آوردن دستگاه و بچه، سینهاش خسخس میکرد و من شرمنده این همه ایثار و گذشت و خانواده دوستیاش میشدم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات دختر شهید «مسیب مرادیکشمرزی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۹۰۵۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۵
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«گرسنگی از یک طرف و آن اوضاع پیش آمده از طرف دیگر حال خوشی برایم باقی نگذاشته بود بیحال و با حالت تند و قیافهای عصبانی و با اشاره دست رزمنده اصفهانی را از خود راندم. اصلا دست خودم نبود و نمیدانم آن لحظه چرا با او این چنین رفتاری کردم ...» ادامه این خاطره از «حسین شمسدوست» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۹۸۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۴
قسمت نخست خاطرات شهید ابراهیم الماسی
کلی کتاب و پوستر خرید و برد کردستان. میگفت: «میخوام اونجا بیشتر با انقلاب و امام آشنا بشن.»
کد خبر: ۵۳۸۹۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۴
«در سرمای زمستان تکریت تنها یک دست لباس خواب نازک پوشش بچهها بود و عراقیها نیز برای تحت فشار قرار دادن اسرا آنان را از آسایشگاه خارج نموده و مجبور میکردند در فضای باز محوطه قدم بزنند تا از بادهای سوزناک بینصیب نمانند ...» ادامه این خاطره از آزاده سرافراز و جانباز «یوسف ترابی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۹۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۴
برادر شهید «آیت الله بهاء الدین عراقی»؛
برادر شهید «آیت الله بهاء الدین عراقی» می گوید: اصرار داشتند که نمازهایشان را به جماعت و حتی الامکان در مسجد بخوانند. حتی قبل از انقلاب، بچه های کوچک را تشویق می کردند و برایشان بستنی می خریدند که به مسجد بیایند. حاج آقا با همه شوخی و خوش و بش می کرد، به همه محبت می کرد، خیلی گرم بود.
کد خبر: ۵۳۸۹۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۳
«یکی از بچهها گفت اینجا یک دکتر عراقی است که به قصاب بیشتر شباهت دارد تا دکتر اگه بیاد احتمال داره دستت را قطع کند و به محمد گفت این سیاهی و ورم به خاطر جریان نداشتن خونه. بهتره این باند را باز کنیم و قبل از آمدن قصاب، ورم دستت بخوابه. همین کار را کردم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آزاده و جانباز «صفرعلی عالینژاد» است که در آستانه سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۸۸۶۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۲
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«خانم برادران صدایم کرد با خود گفتم حتما نامه آمده برایم. بعد دیدم دو تا نامه را داد به من و گفت یکی برای گلدسته و یکی برای تو است. دیگر داشتم از خوشحالی گریه میکردم ...» این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۸۰۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۰
«ورد زبانش این کلمه بود من از روی پدر و مادر شهدا خجالت میکشم چرا که بچهشان شهید شده و من راست راست جلوی آنها راه میروم و میگفت خواستهام این است که گلوله توپ بخورد و مرا پوت کنند تا هیچ آثاری از من باقی نماند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۸۵۷۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۵
«همواره به حال شهدا غبطه میخورد و احساسش این بود که شهدا مراتب را به سرعت طی کردهاند و ممکن است او از قافله عقب بماند و این مسئله شور عجیبی را در اواخر جنگ در قزوینی ایجاد کرده بود ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید «حمید قزوینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۵۷۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۵
«دو نفر از بچههای زنجان نتوانستند از اتاقکهای مربع بیرون بیایند پس اسلحه خود را حایل قرار داده بودند تا به کمک آن بیرون بیایند، ولی اسلحه از ضامن خارج شده و شلیک کرد که به چانه یکی از آن دو برخورد کرده و از سرش خارج شده بود و درجا شهید شد ...» ادامه این خاطره از زبان «بهرام ایراندوست» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۴۴۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۲
«آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمیاش هم از اموال بیتالمال کمترین گذشتی را بنماید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۸۴۳۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۲
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«فرمانده با خشم و تندی گوشم را گرفت و گفت بچه اون بالا چی میکردی گفتم خوابیده بودم گوشم را رها کرد و با همان غرولند زیر لب گفت کلهشق الان چهار ساعتی که دشمن اینجا رو زیر آتش توپ و خمپاره گرفته بعد تو خوابیدی! ...» ادامه این خاطره از «حسین شمسدوست» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۴۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۲