سرداران شهید استان کرمان
وقتی می‌رفتند کربلا، از قبل با همه بچه‌ها هماهنگ کرده بودند که همه حالت طبیعی خودشان را حفظ کنند که لو نروند. همین که چشم سیّد به ضریح حضرت سید الشهداء علیه السلام افتاد، پاهایش شروع کرد به لرزیدن و از خود بی‌خود شد. بچه‌ها چند بار رفتند بالای سرش و به جدش قسمش دادند که فوری بلند شود و برود. بقیه مراقب بودند که مأمورین استخبارات عراق سر نرسند. بعد از بیست دقیقه سیّد خیلی آرام از حرم خارج شد. بچه‌ها فکر می‌کردند که مأمورین سید را گرفته‌اند، وقتی او را می‌بینند، می‌گویند: مگر قرار نبود طبیعی باشی؟ سیّد خیلی آرام گفت: به جدّم قسم دست خودم نبود.

زندگینامه:

می رود سوار موتور حاج همت می شود که مرا اسیر خودش کند ، که مرا بفرستد به روزهای اول زندگی اش در سال 1335 ،در کوچه بس کوچه های رفسنجان ، تا صدای نوزادی را بشنوم که پدر ومادرش ، سید جلال وبی بی فاطمه هر دو سید ، کنار گوشش اذان بخوانند وبه اسم صدایش کنند حمیدرضا وبه شناسنامه غلامرضا بشناسندش .

باید بروم وبایستم کنارش  تا بزرگ شدنش را ببینم ومرد شدنش ودرس خواندنش را .خودش می گفت :معلمم ومن به پرس و جو می فهمم که فوق دیپلم مکانیک بوده .از انبوه خاطراتش صورتی را می بینم شبیه او ، برادرش ، سید رضا ، که تیرهای سوزان روزهای انقلاب  به اوج  می بردش وآسید حمیدر ا هم به اوج می خواند .از هرکه می پرسم می گوید حمید رفته ، رفته پا به پای بقیه ، به جنگ ، با پای برهنه .هیچ کس اور ا به کفش ندیده گوش کوشک صدایش می زدند سید پا برهنه .حتی آن روز ، 22 اسفند 62 ،در جزیزه مجنون که سوار موتور حاج همت می شود وهر دو می روند به سوی سرنوشتی به شیرینی عسل، پاهای سید برهنه بوده .

  

خاطرات

ترکش خورده بود به پاش به روی خودش نمی آورد .از اهواز زنگ زدند که هر چه زودتر خودش را به خطر برساند. بهش احتیاج داشت .یک پانسمان جزئی کرد وراه افتاد .برگشتنا گفت :من از وقتی که کفشم را پایم کردم دیگر یادم رفت که پایم زخمی شده .بعد که یادم افتاد ورفتم سروقت زخم دیدم خوب شده .باورتان می شود ؟  (راوی احمد میرافضلی)

من سند دارم .با سند حرف میزنم .من توی والفجر 4 همراه سید بود . سید برای اولین باربود که با می آمد .من آنجا جانشین گروهانی بود که باید خط ر ا می شکست .حسن احمدی ، خدا رحمتش کند، فرمانده گروهان بود . به من گفت بروم آنجا وجانشینش بشوم رفتم .چون همراه بچه های زرهی بودم .چهار پنج روز قبل از عملیات به کامیاران رسیدم سید آنجا نیروی تک رو دداشت .همین جوری می آمد توی عملیاتها . هیچ مسئولیتی نداشت .اما وقتی که می آمد توی گردان در اصل اون همه کاره می شد .با روحیه واخلاقی که داشت بچه ها خود به خود به اواعتقاد می کردند .سوالی چیزی اگر داشتند یا گره ای به کارشان می افتاد سراغ سید را می گرفتند .

آنجا سید همراه ما شد .یعنی ما همراه سید شدیم .آنجا مجبود بودیم از کنار یک ارتفاع بگذریم دستمان را به سنگها می گرفتیم ورد می شدیم تا اینکه به یک میدان می رسیدیم سید می خواست مارا امتحان کند .

گفت : برو جلو ببیننم ؟افتادم جلو .گفتم " سید ،من از مین سرم نمی شود .

اون یک مین برداشت چاشنی اش را باز کرد وگفت این جوری زیاد کار خاصی ندارم .من بعدها فکر کردم که سید توی همین صحنه ها بوده که بچه هارا امتحان می کرده ببیند چند مرد حلاجند .

خلاصه رفتیم ورسیدم به بالای ارتفاع وبا دشمن درگیر شدیم .دو نفر زخمی شدند ودو نفر شهید .عده مان کم بود کمتر هم شد .من مانده بودم حسن احمدی که کمرش را موج گرفته بود .ما سه چهار نفر بیشتر نبودیم .عراقی ها نوک ارتفاع را گرفته بودند وما بیست ،سی متر بیشتر با انها فاصله نداشتیم حسابی زمین گیر شده بودیم .آن ارتفاع می بایست بدست ما گرفته می شد .با تیر ونارنجک وهر چی .من بلند شدم یک نارنجک به طرف شان پرتاب کنم که یک تیر خورد تو آرنجم .ناراحت شدم رفتم به سید گفتم : این چه وضعش است ؟ تونشسته ای اینجا ،انگار نه انگار که آنها هی دارند تک تک مان را می زنند .

آنقدر از دستش عصبانی بودم که گفتم : تو دیوانه شده ای

گفت : شما هنوز برایتان زود است

با همین لحن

گفت : هنوز دلهره داری هنوز میترسید .بیا بنشین   اینجا پیش من

من برایم خیلی غیر منتظره بودکه ببینم اینقدر خونسرد است .مثل من آنجا کم نبودند وبه تک تکمان نگاه کردوگفت : بچه ها امشب با شب عاشورا هیچ فرقی ندارد .این نبرد همان نبردسید الشهدا است .ما باید خیلی محکم تر از اینها باشیم .حالا که ما همین چند نفری وآنها بالا هستند ،نباید دست وپامان را گم کنیم .یک آیه از قران برامان خواند وگفت : هیچ فرق بین جنگ ما وجنگ امام مان نیست .شما باید تامل کنید باید تحمل داشته باشید .باید از خودتان شجاعت به خرج دهید .

من با به سید گفتم : تو دیوانه شده ای ؟ الان جای خواندن آیه وسوره نیست .الان جای تدبیر است .

دستم را گرفت ومرا نشاند کنار خودش وگفت : اگر یک کم آرامتر باسیم بهتر است .

بعد گفت سه نفر از این طرف  بروید ، سه نفر از آن طرف .

خودش هم یک آرپی جی برداشت .گفت : این طوری از این طرف می آئیم از این طرف می زنیم به آنها .

طرحش را با دست برامان از بالا پایین رفتیم وزدیم به کانال. کانال بالای ارتفاع بود .عراقی ها شش ، هفت نفر بیشتر نبودن .همه شان را کشتیم وارتفاع راگرفتیم .

                                                                                ( راوی محمودامینی )

منبع : کتاب جای پای هفتم    باز آفرینی :حسن بنی ناشر : لشکر 41ثارالله /ستاد کنگره سرداران و شهدای استان چاپ دوم /بهار 87 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده