معرفی کتاب:
نوید شاهد - کتاب «جیب پاره» شامل داستان‌های کوتاه و برگرفته از دوران جنگ و اسارت جانباز دروان دفاع مقدس «محمد درویشی» می‌باشد که توسط «الهام اسلام پناه» به نگارش درآمده است.
به گزارش نوید شاهد کرمان، کتاب «جیب پاره» برگرفته از دوران جنگ واسارت محمد درویشی توسط «الهام اسلام پناه» به رشته تحریر درآمده است و انتشارات امید کویر آن را در زمستان 1398 باشمارگان 1000 نسخه، به قیمت 264 هزار ریال و در 87 صفحه روانه بازار نشر کرده است.

«جیب پاره» برگرفته از دوران جنگ و اسارت «محمد درویشی»

در مقدمه این کتاب به قلم «الهام اسلام پناه» آمده است:
به نام معبود زیبایی ها که تنها نام اوست التیام دهنده قلب های ناآرام. خدای رحمان و رحیم را شاکرم که باز مجالم داد تا بتوانم برگ زرین دیگری از هنر خویش را با داستان های جنگ هشت ساله تقديم جامعه، به ویژه رهبر معظم انقلاب نمایم. رهبر فرزانه ای که کار هنری در زمینه دفاع مقدس را یکی از برترین کارهای هنری نامیدند.

همیشه در فکر و خیالم از درگاه خداوند متعال خواستار این بودم، که توانایی و اراده ای قوی نصیبم بفرماید، تا برای نگاشتن خاطرات و داستان های جبهه و جنگ دستم بی اختیار به سمت قلم برود و چندین جلد کتاب از جنگ هشت ساله با نثر بنده حقیر به یادگار بماند، که شاید اینگونه دین خویش را در حد جایگاه محقرانه ام به نسل حال و آینده ادا نمایم. (ان شاء الله که ابتدا پروردگارم، سپس امام زمان (عج) و بعد هم رهبر انقلاب اسلامی زحمات ناچیز مرا بپذیرند).

حال که مقدمه چهارمین کتایم را می نگارم، خرسند هستم و بر من آشکار است که به یقین لطف خدایم شامل حالم گرديده است، چرا یازده سال توانستم به یاری حق تعالی چهار مجموعه را به رشته تحریر درآورم.

این کتاب برگرفته از خاطرات رزمنده جانباز و آزاده محمد درویشی جوان ۱۷-۱۸ ساله دلاور کهنوجی می باشد، که در کمال رفاه دنیوی تقسیم می گیرد هدفی والا را در زندگی خود برگزیند؛ هدفی که نثار کردن عشق به رهبر و خاک و خویش است، هدفی والا که مهم ترین عنوان آن را تنها می شود وصال به بهترین جایگاه، یعنی رضای خدا دانست و بس. قبل از نگاشتن این مجموعه، خاطرات ارزشمند جبهه و اسارت این جوان غیور در کتابی با موضوع «زورکی خندیدیم» به رشته تحریر در آمد و به چاپ دوم رسید.

در بخش هایی از این کتاب آمده است:
مهدی آر.پی.جی را ول داد به طرف تانک، اندازه بند انگشتی از بغل آن رد شد و به زمین نشست. سعید آرام زمزمه می کرد: «چاره ای نیست ... خودم می زنمش. همین طور که دولا دولا راه می رفت، به مهدی نزدیک شد، آر.پی.جی را از او گرفت و این بار داد زد: «خودم باید بزنمش.» من و رضا هم پشت سرش خم شده، رفتیم. قدمی از او فاصله گرفتیم و دو طرفش نشستیم. سعيد قد کشید و نشانه رفت.

درنگ کرد، نفس نفس زد و گفت: «یا زهرا یا زهرا... حس کردم تمام موهای بدنم سیخ شده و با صدایی آشکارا می لرزد. چند بار تکرار کردم: «سعید بزن ...» سعید جابه جا شد، روی دو كاسة زانو نشست و از دهانه قبضه آر پی جی اش آتش بیرون زد. موشک بی قرارانه رفت به طرف تانک و راست توی سینه آن نشست. صدای الله اکبر من، رضا و چند نفر از پرنده ها بلند شد.

الله اكبرها چنان کوبنده و عمیق بود، که چند ثانیه آرامش را احساس کردم. لحظاتی بعد صداهای دلخراش انفجارها حس خوبم را برهم زد. دشت خاکستری و تیره تر از دقایقی قبل شد. صدا به صدا نمی رسید. هر آن امکان داشت رگباری بنشیند روی سینه ام. گرما آزاردهنده بود، آزاردهنده تر شد آخرین گلوله ها در خشاب سعید، رضا و سید غلامرضا بود که شلیک شد و همه خطا رفتند؛ به جزء یکی، دو تا که خورد وسط پیشانی گرگی زخمی.

مانده بودیم چه کنیم، نیم خیز خودمان را رساندیم توی سنگر و دست بر ماشه اطراف را نشانه گرفتیم. فکر کردیم با شکم خالی سلاح ها هم می شود لااقل چند تا از آن وحشی ها را ترساند یا به عقب راند. کمتر از ده دقیقه این حیله جواب داد، اما وقتی بو بردند آه در بساط نداریم، خود را برنده میدان دیدند، مثل مور و ملخ قدم برداشتند و به رگبارمان بستند. پر و بال های پرنده های بی خانمان را شکستند. جنازه بغل جنازه انداختند و نزدیک لانه هایمان شدند.

به مدت کوتاهی، سکوت شد و سکوت. گویی فهمیدند سلاحی برای مقابله نداریم. دور تا دورمان را محاصره کردند و یکی شان با فارسی شکسته بسته دستور داد:« اسلحه ها روی زمین... دستا بالای سره.. بیاین جلو...» کسی گوش نداد و گویی همه خواب بودند. چند بار تکرار شد:« مقابله فایده نداره ...تسليم شوید.

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده